یک نفر دلش شکسته بود / توی ایستگاه استجابت دعا / منتظر نشسته بود / منتتظر،ولی دعای او / دیر کرده بود / او خبر نداشت که دعای کوچکش / توی چار راه آسمان / پشت یک چراغ قرمز شلوغ گیر کرده بود... روی هیچ چیز و هیچ جا با خودش فکر کرد او از این طرف، دعا از آن طرف برفها « عرفان نظرآهاری » در بیمارستانی ، دو مرد بیمار در یک اتاق بستری بودند. یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش بنشیند . اما بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد و همیشه پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد.آنها ساعت ها با یکدیگر صحبت می کردند، از همسر، خانواده، خانه، سربازی یا تعطیلاتشان با هم حرف می زدند. دو دوست با پای پیاده از جاده ای در بیابان عبور میکردند.بین راه سر موضوعی اختلاف پیدا کردند و به مشاجره پرداختند.یکی از آنها از سر خشم؛بر چهره دیگری سیلی زد. دوستی که سیلی خورده بود؛سخت آزرده شد ولی بدون آنکه چیزی بگوید،روی شنهای بیابان نوشت((امروز بهترین دوست من بر چهره ام سیلی زد.))آن دو کنار یکدیگر به راه خود ادامه دادند تا به یک آبادی رسیدند.تصمیم گرفتند قدری آنجا بمانند و کنار برکه آب استراحت کنند.ناگهان شخصی که سیلی خورده بود؛لغزید و در آب افتاد.نزدیک بود غرق شود که دوستش به کمکش شتافت و او را نجات داد.بعد از آنکه از غرق شدن نجات یافت؛یر روی صخره ای سنگی این جمله را حک کرد:((امروز بهترین دوستم جان مرا نجات داد)) دوستش با تعجب پرسید:((بعد از آنکه من با سیلی ترا آزردم؛تو آن جمله را روی شنهای بیابان نوشتی ولی حالا این جمله را روی تخته سنگ نصب میکنی؟)) دیگری لبخند زد و گفت:((وقتی کسی مارا آزار میدهد؛باید روی شنهای صحرا بنویسیم تا بادهای بخشش؛آن را پاک کنند ولی وقتی کسی محبتی در حق ما میکند باید آن را روی سنگ حک کنیم تا هیچ بادی نتواند آن را از یادها ببرد.)) کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید: خداوند پاسخ داد: در میان تعداد بسیاری از فرشتگان،من یکی را برای تو در نظر گرفته ام، او از تو نگهداری خواهد کرد مورچه روزی حضرت سلیمان (ع ) در کنار دریا نشسته بود ، نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه گندمی را باخود به طرف دریا حمل می کرد .سلیمان (ع) همچنان به او نگاه می کرد که دید او نزدیک آب رسید.در همان لحظه قورباغه ای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود ، مورچه به داخل دهان او وارد شد ، و قورباغه به درون آب رفت. انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت : اما من درخت نیستم، تو نمی توانی روی شانه من آشیانه بسازی. پرنده گفت: من فرق درخت ها و آدمها را خوب می دانم اما گاهی پرنده ها و آدمها را اشتباه می گیرم. انسان خندید و به نظرش این خنده دارترین اشتباه ممکن بود. پرنده گفت: راستی چرا پر زدن را کنار گذاشتی؟ انسان منظور پرنده را نفهمید اما باز هم خندید. پرنده گفت : نمی دانی توی آسمان چقدر جای تو خالی است. انسان دیگر نخندید. انگار ته ته خاطراتش چیزی را به یاد آورد، چیزی که نمی دانست چیست. شاید یک آبی دور، یک اوج دوست داشتنی. پرنده گفت: غیر از تو پرنده های دیگری را نیز می شناسم که پر زدن از یادشان رفته است درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت است، اما اگر تمرین نکند فراموش می شود. پرنده این را گفت و پر زد. انسان رد پرنده را دنبال کرد تا اینکه چشمش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد. آنوقت خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت : "یادت می آید ؟ تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم؟ زمین و آسمان هر دو برای تو بود. اما تو آسمان را ندیدی. راستی عزیزم بالهایت را کجا جا گذاشتی؟ " انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد. آنوقت رو به خدا کرد و گریست.... عرفان نظر آهاری سال نو ، از آغوش مطهر خداوند فرا میرسد سال نو مبارک! الهی الهی! راز دل را نهفتن دشوار است و نگفتن دشوارتر؛ چگونه خاموش باشم که دل در جوش و خروش است و چگونه سخن گویم که خرد مدهوش و بیهوش است.
روزی از روزها مرد کوری روی پله های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده می شد :
من کور هستم لطفا کمک کنید! روزنامه نگار خلاقی از کنار او می گذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه داخل کلاه بود . او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون این که از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد . عصر آن روز روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدم های او ، خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید ، که بر روی آن چه نوشته است؟ روزنامه نگار جواب داد : چیز خاص و مهمی نبود ، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد مرد کور هیچ وقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلو او خوانده می شد : امروز بهار است ، ولی من نمی توانم آن را ببینم ! نکته ی مدیریتی: وقتی کارتان را نمی توانید پیش ببرید راهبرد خود را تغییر بدهید خواهید دید بهترین ها ممکن خواهد شد باور داشته باشید تغییر بهترین چیز برای زندگی است . حتی برای کوچک ترین اعمالتان از دل ، فکر ، هوش و روحتان مایه بگذارید این رمز موفقیت است ....... لبخند بزنید!
از کنار او گذشت
از دعای او اثر نبود
هیچ کس
از مسیر رفت و آمد دعای او
با خبر نبود
پس دعای من کجاست؟
او چرا نمی رسد؟
شاید این دعا
راه را اشتباه رفته است!
پس بلند شد
رفت تا به آن دعا
راه را نشان دهد
رفت تا که پیش از آمدن برای او
دست دوستی تکان دهد
رفت
پس چراغ چار راه آسمان سبز شد
رفت و با صدای رفتنش
کوچه های خاکی زمین
جاده های کهکشان
سبز شد
در میان راه
باهم آن دو رو به رو شدند
دست توی دست هم گذاشتند
از صمیم قلب گرم گفت و گو شدند
وای که چقدر حرف داشتند
کم کم آب می شود
شب
ذره ذره آفتاب می شود
و دعای هر کسی
رفته رفته توی راه
مستجاب می شود
هر روز بعد از ظهر ، بیماری که تختش کنار پنجره بود ، می نشست و تمام چیزهایی که بیرون از پنجره می دید برای هم اتاقیش توصیف می کرد. بیمار دیگر در مدت این یک ساعت ، با شنیدن حال و هوای دنیای بیرون ، روحی تازه می گرفت. این پنجره ، رو به یک پارک بود که دریاچه زیبایی داشت مرغابی ها و قوها در دریاچه شنا می کردند و کودکان با قایقهای تفریحی شان در آب سر گرم بودند. درختان کهن ، به منظره بیرون ، زیبایی خاصی بخشیده بود و تصویری زیبا از شهر در افق دوردست دیده می شد. همان طور که مرد کنار پنجره این جزئیات را توصیف می کرد ، هم اتاقیش چشمانش را می بست و این مناظر را در ذهن خود مجسم می کرد.روزها و هفته ها سپری شد.
یک روز صبح ، پرستاری که برای حمام کردن آنها آب آورده بود ، جسم بی جان مرد کنار پنجره را دید که با آرامش از دنیا رفته بود . پرستار بسیار ناراحت شد و از مستخدمان بیمارستان خواست که مرد را از اتاق خارج کنند. مرد دیگر تقاضا کرد که تختش را به کنار پنجره منتقل کنند . پرستار این کار را با رضایت انجام داد و پس از اطمینان از راحتی مرد، اتاق را ترک کرد.آن مرد به آرامی و با درد بسیار ، خود را به سمت پنجره کشاند تا اولین نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیندازد . بالاخره او می توانست این دنیا را با چشمان خودش ببیند.
در کمال تعجت ، او با یک دیوار مواجه شد. مرد ، پرستار را صدا زد و پرسید که چه چیزی هم اتاقیش را وادار می کرده چنین مناظر دل انگیزی را برای او توصیف کند ! پرستار پاسخ داد: شاید او می خواسته به تو قوت قلب بدهد. چون آن مرد اصلا نابینا بود و حتی نمی توانست دیوار را ببیند..
می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید، اما من به این کوچکی وبدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟
اما کودک هنوزاطمینان نداشت که می خواهد برود یا نه،گفت : اما اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و این ها برای شادی من کافی هستند.
خداوند لبخند زد: فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود
کودک ادامه داد: من چگونه می توانم بفهمم مردم چه میگویند وقتی زبان آنها را نمی دانم؟...
خداوند او را نوازش کرد و گفت: فرشتهّ تو، زیباترین و شیرینترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.
کودک با ناراحتی گفت: وقتی می خواهم با شما صحبت کنم ،چه کنم؟
اما خدا برای این سوال هم پاسخی داشت: فرشته ات دست هایت را در کنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد می دهد که چگونه دعا کنی.
کودک سرش را برگرداند و پرسید: شنیده ام که در زمین انسان های بدی هم زندگی می کنند،چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟
فرشته ات از تو مواظبت خواهد کرد ،حتی اگر به قیمت جانش تمام شود .
کودک با نگرانی ادامه داد: اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانم شما را ببینم ناراحت خواهم بود.
خداوند لبخند زد و گفت: فرشته ات همیشه دربارهّ من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت،گر چه من همیشه در کنار تو خواهم بود
در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین شنیده می شد.
کودک فهمید که به زودی باید سفرش را آغاز کند.
او به آرامی یک سوال دیگر از خداوند پرسید:
خدایا !اگر من باید همین حالا بروم پس لطفآ نام فرشته ام را به من بگویید..
خداوند شانهّ او را نوازش کرد و پاسخ داد:
نام فرشته ات اهمیتی ندارد، می توانی او را ...
*** مـادر***
صدا کنی.
داستان عترت وحکم ذوی القربی چه بود
محبط وحی خدارا از چه روآتش زدند
مهر نیلی ازچه رو بر بازوی زهرا زدند
سلیمان مدتی در این مورد به فکر فرو رفت و شگفت زده فکر می کرد ، ناگاه دید آن قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود ، آن مورچه آز دهان او بیرون آمد، ولی دانه ی گندم را همراه خود نداشت .
سلیمان(ع) آن مورچه را طلبید و سرگذشت او را پرسید.
مورچه گفت : " ای پیامبر خدا در قعر این دریا سنگی تو خالی وجود دارد و کرمی در درون آن زندگی می کند . خداوند آن را در آنجا آفرید او نمی تواند از آنجا خارج شود و من روزی او را حمل می کنم . خداوند این قورباغه را مامور کرده مرا درون آب دریا به سوی آن کرم حمل کرده و ببرد .
این قورباغه مرا به کنار سوراخی که در آن سنگ است می برد و دهانش را به درگاه آن سوراخ می گذارد من از دهان او بیرون آمده و خود را به آن کرم می رسانم و دانه گندم را نزد او می گذارم و سپس باز می گردم وبه دهان همان قورباغه که در انتظار من است وارد می شود او در میان آب شناوری کرده مرا به بیرون آب دریا می آورد و دهانش را باز می کند ومن از دهان او خارج میشوم ."
سلیمان به مورچه گفت : (( وقتی که دانه گندم را برای آن کرم میبری آیا سخنی از او شنیده ای ؟ ))
مورچه گفت آری او می گوید :
ای خدایی که رزق و روزی مرا درون این سنگ در قعر این دریا فراموش نمی کنی رحمتت را نسبت به بندگان با ایمانت فراموش نکن!
وقلب من نیایش می کند:
خدایا! مرا متبرک کن
تا هر روز که در راه رسیدن به «تو» گام بر میدارم
با تحسین و حیرت
زیبائی را بجویم که همانا سرشت «تو»ست.
خدایا مرا برکت آن بخش
که هر روز وظیفه خویش را به انجام برسانم
به برادران و خواهرانم یاری برسانم
تا بار خود را در فراز و نشیب زندگی بر دوش کشند.
و هر روز نیایش کنم:
در آفتاب و باران بادا که خواست «تو» تحقق پذیرد.
آمین سال خوب و خوش و شادی رو برای تمام دوستان آرزومندم!
الهی! داغ دل را نه زبان تواند تقریر کند و نه قلم یارد به تحریر رساند الحمدلله که دلدار به ناگفته و نانوشته اگاه است.
الهی! دلخوش بودم که گاهی گریه سوزناک داشتم و دانه های اشک اتشین می ریختم ولی این فیض هم از من بریده شد ولی بارلها ? عاشق نگرید چه کند و بنده فرمان نبرد چه کند؟
الهی! دل چگونه کالایی است که شکسته ان را خریداری و فرموده ای: پیش دل شکسته ام .
ای مونس شبهای تنهاییم ؛ خیلی دلم شکسته از همه!
او نشست و باز هم نشست
روزها یکی یکی
خط خطــی شده در چهارشنبه 89/4/30ساعت
5:5 عصر به قلمِ فاطمــه یــــادگـاری ( ) |
خط خطــی شده در چهارشنبه 89/4/16ساعت
2:9 عصر به قلمِ فاطمــه یــــادگـاری ( ) |
خط خطــی شده در یکشنبه 89/4/13ساعت
10:37 عصر به قلمِ فاطمــه یــــادگـاری ( ) |
خط خطــی شده در شنبه 89/3/15ساعت
10:26 صبح به قلمِ فاطمــه یــــادگـاری ( ) |
ای مدینه ماجرای خانه مولا چه بود
شهادت دخت گرامی پیامبر اسلام ، حضرت فاطمه ی زهرا (س) رو بر همه ی دوستان تسلیت عرض می کنم..
من نمی گویم چه شد گویند در چشم علی
سیل دشمن بود پیدا فاطمه پیدا نبود
خط خطــی شده در دوشنبه 89/2/27ساعت
11:41 صبح به قلمِ فاطمــه یــــادگـاری ( ) |
خط خطــی شده در پنج شنبه 89/2/23ساعت
10:59 عصر به قلمِ فاطمــه یــــادگـاری ( ) |
بالهایت را کجا جا گذاشتی؟؟؟
پرنده بر شانه های انسان نشست
خط خطــی شده در شنبه 89/1/21ساعت
6:44 عصر به قلمِ فاطمــه یــــادگـاری ( ) |
خط خطــی شده در دوشنبه 89/1/2ساعت
8:29 صبح به قلمِ فاطمــه یــــادگـاری ( ) |
خط خطــی شده در شنبه 88/12/22ساعت
9:41 عصر به قلمِ فاطمــه یــــادگـاری ( ) |
خط خطــی شده در جمعه 88/12/21ساعت
8:36 عصر به قلمِ فاطمــه یــــادگـاری ( ) |