روزی سقراط در کنار دریا راه می رفت که نوجوانی نزد او آمد و گفت: امام رضا (ع): « کسی که مصائب مارا به یاد آورد، پس بگرید و بگریاند، در روزی که چشم ها گریانند(روز حساب)، گریان نخواهد شد . » ... امشب اشکت جاری شد، ما رو هم دعا کن ! ... دلش دریای خون، چشمش به در بود امیدش دیدن روی پسر بود پدر می گشت قلبش پاره پاره پسر می کرد بر حالش نظاره پدر چون شمع سوزان آب می شد پسر هم مثل او بی تاب می شد پسر از پرده ی دل ناله سر داد پدر هم جان در آغوش پسر داد شهادت سه ستاره ی درخشان آسمان عصمت و ولایت رو به همه ی دوستان عزیز تسلیت میگم. التماس دعا! رهبر فرزانه ی انقلاب : وظیفه ی من و وظیفه ی شها این است که از محتوای انقلابی ، از اصول باارزش انقلاب دفاع کنیم و نگذاریم این مبانی با ارزش و این ارزش های والا نادیده گرفته بشود . دهه ی فجر بر همه ی هم وطنان انقلابی و دوستان عزیز مبارک باشه!! ( ببخشید که بازم تبریک دهه ی فجر به شما عزیزان یکم دیر شد ... از دست این مشغله های درسی و امتحانات دیگه ...!! ) نتیجه اخلاقی داستان (ستایش خدایی) : ... داستان کوتاه و آموزنده ستایش خدایی برزمین خوردن بار سوم وقت دارید بخوانید... داستانی خیلی قشنگ... مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند. لباس پوشید و راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد و در همان نقطه مجدداً زمین خورد! او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. یک بار دیگر لباسهایش را عوض کرد و راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید. مرد پاسخ داد: (( من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید.))، از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم. مرد اول از او بطور فراوان تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه می دهند. همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ بدست در خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند. مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند. مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را می شنود. مرد اول سوال می کند که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند. مرد دوم پاسخ داد: ((من شیطان هستم.)) مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد. شیطان در ادامه توضیح می دهد: ((من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم.)) وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و به راهمان به مسجد برگشتید، خدا همه گناهان شما را بخشید. من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه بیشتر به راه مسجد برگشتید. به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشید. من ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشید. بنا براین، من سالم رسیدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم. نتیجه اخلاقی داستان از نظر شما چیست؟؟! ... (منتظر نظرات تون هستم ...) تنها نجات یافته کشتی، اکنون به ساحل این جزیره دور افتاده، افتاده بود. او هر روز را به امید کشتی نجات، ساحل و افق را به تماشا می نشست. سرانجام خسته و نا امید، از تخته پاره ها کلبه ای ساخت تا خود را از خطرات مصون بدارد و در آن لختی بیاساید. اما هنگامی که در اولین شب آرامش در جستجوی غذا بود، از دور دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود. بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود. از شدت خشم و اندوه در جا خشک اش زد. فریاد زد: « خدایــــــــــــا! چطور راضی شدی با من چنین کاری بکنی؟ » صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید. کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته، و حیران بود ؛ نجات دهندگان می گفتند: "خدا خواست که ما دیشب آن آتشی را که روشن کرده بودی ببینیم" به اشک اگر وضو سازی و به امام عشق اقتدا کنی ، شهادت نمی دهی شهادت می گیری .. در دستانم دو جعبه دارم که خدا به من داده است .خدا به من گفت: غصه هایت را درون جعبه سیاه بگذار و شادی هایت را درون جعبه طلایی. به حرف خدا گوش کردم .. * بهترین دوست، خداست، او آن قدر خوب است که اگر یک گل به او تقدیم کنید دسته گلی تقدیم تان می کند و خوب تر از آن است که اگر دسته گلی به آب دادیم، دسته گل هایش را پس بگیرد. * اگر پیام خدا رو خوب دریافت نکردید، به «فرستنده ها» دست نزنید، «گیرنده ها» را تنظیم کنید. * خداوند، گوش ها و چشم ها را در سر قرار داده است تا تنها سخنان و صحنه های بالا و والا را جست و جو کنیم. * خود را ارزان نفروشیم، در فروشگاه بزرگ هستی روی قلب انسان نوشته اند: قیمت = خدا! * این همه خود را تحقیر نکنید، خداوند پس از ساختن شما به خود تبریک گفت. * وقتی احساس غربت می کنید یادتان باشد که خدا همین نزدیکی است. * یادمان باشد که خدا هیچ وقت ما را از یاد نبرده است. * کسی که با خدا حرف نمی زند، صحبت کردن نمی داند. * آنکه خدا را باور نکرده است، خود را انکار کرده است. * کسی که با خدا قهر است، هرگز با خودش آشنی نمی کند. * خدا بی گناه است در پرونده نگاه تان تجدید نظر کنید. * ما خلیفه خداییم، مثل خدا باشیم، قابل دسترس در همه جا و همه گاه. * آنکه خدا را از زندگیش سانسور کند همیشه دچار خود سانسوری خواهد بود. * خدا از آن کس که روزهایش بیهوده می گذرد، نمی گذرد. * بیهوده گفته اند تنها «صداست» که می ماند، تنها «خداست» که می ماند. * روزی که خدا همه چیز را قسمت کرد، خود را به خوبان بخشید. * برای اثبات کوری کافیست که انسان چشم های نگران خدا را نبیند. * شکسته های دلت را به بازار خدا ببر، خدا، خود بهای شکسته دلان است. * به چشم های خود دروغ نگوییم، خدا دیدنی است. * چشم هایی که خدا را نبینند، دو گودال مخوفند که بر صورت انسان دهن باز کرده اند. * امروز از دیروز به مرگ نزدیک تریم به خدا چطور؟ *اگر از خدا بپرسید کیستی؟ در جواب «ما» را معرفی خواهد کرد! ما بهترین معرف خداییم، آیا اگر از ما بپرسند کیستی؟ خدا را معرفی خواهیم کرد؟ * وقتی خدا هست هیچ دلیلی برای ناامیدی نیست. * آسمان، چشم آبی خداست، نگران همیشه من و تو. * خداوند سند آسمان را به نام کسانی که در زمین خانه ندارند امضا کرده است.
«استاد! می شود در یک جمله به من بگویید بزرگترین حکمت چیست؟؟! »
سقراط از نوجوان خواست وارد آب بشود.
نوجوان این کار را کرد.
سقراط با حرکتی سریع، سر نوجوان را زیر آب برد و همان جا نگه داشت،
طوری که نوجوان شروع به دست و پا زدن کرد.
سقراط سر او را مدتی زیر آب نگه داشت و سپس رهایش کرد.
نوجوان وحشت زده از آب بیرون آمد و با تمام قدرتش نفس کشید.
او که از کار سقراط عصبانی شده بود، با اعتراض گفت:
«استاد! من از شما درباره حکمت سؤال می کنم و شما می خواهید مرا خفه کنید »
سقراط دستی به نوازش به سر او کشید و گفت:
«فرزندم! حکمت همان نفس عمیقی است که کشیدی تا زنده بمانی.
هر وقت معنی آن نفس حیات بخش را فهمیدی، معنی حکمت را هم می فهمی!»
کار خیری را که قصد دارید انجام دهید به تعویق نیاندازید. زیرا هرگز نمی دانید چقدر اجر و پاداش ممکن است ازمواجه با سختی های در حین تلاش به انجام کار خیر دریافت کنید. پارسائی شما می تواند خانواده و قوم تان را بطور کلی نجات بخشد.
شادی ها و غصه هایم را درون جعبه ها می گذاشتم ..
جعبه طلایی روز به روز سنگین تر می شد و جعبه سیاه روز به روز سبک تر ..
روزی از روی کنجکاوی جعبه سیاه را باز کردم تا علت را بفهمم. در کمال ناباوری دیدم که ته جعبه سیاه سوراخ است و غصه هایم از آن بیرون می ریزد. با تعجب رو به خدا کردم و گفتم : خدایا ، چرا این جعبه ها را به من دادی ؟ و چرا ته جعبه سیاه سوراخ است؟
و خدا تا لبخند دلنشینی جواب داد :ای بنده ی من ، جعبه طلائی را به تو دادم تا لحظه های شاد زندگیت را بشماری و جعبه سیاه را دادم تا تلخی های زندگیت را دور بریزی و همیشه با شادی هایت شاد زندگی کنی!!
خط خطــی شده در سه شنبه 88/12/18ساعت
9:27 عصر به قلمِ فاطمــه یــــادگـاری ( ) |
خط خطــی شده در دوشنبه 88/11/26ساعت
9:57 صبح به قلمِ فاطمــه یــــادگـاری ( ) |
خط خطــی شده در دوشنبه 88/11/19ساعت
3:32 عصر به قلمِ فاطمــه یــــادگـاری ( ) |
خط خطــی شده در پنج شنبه 88/11/15ساعت
3:0 عصر به قلمِ فاطمــه یــــادگـاری ( ) |
خط خطــی شده در شنبه 88/11/10ساعت
2:11 عصر به قلمِ فاطمــه یــــادگـاری ( ) |
خط خطــی شده در چهارشنبه 88/11/7ساعت
3:7 عصر به قلمِ فاطمــه یــــادگـاری ( ) |
خط خطــی شده در یکشنبه 88/11/4ساعت
8:0 عصر به قلمِ فاطمــه یــــادگـاری ( ) |
«خدایا ...» پروردگارا من کوچکم و بی مقدار ، سیاه و ناچیز؛ اما تو خالقم ، من رو با این کوچکی می بینی و هنوز فراموشم نکردی ، شکرت!!
خط خطــی شده در جمعه 88/11/2ساعت
3:18 عصر به قلمِ فاطمــه یــــادگـاری ( ) |
خط خطــی شده در دوشنبه 88/10/28ساعت
6:35 عصر به قلمِ فاطمــه یــــادگـاری ( ) |
خط خطــی شده در شنبه 88/10/26ساعت
12:28 صبح به قلمِ فاطمــه یــــادگـاری ( ) |