سفارش تبلیغ
صبا ویژن
از فــــرش تا عـــــــــرش

روزی از روزها مرد کوری روی پله های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده می شد :

من کور هستم لطفا کمک کنید!

روزنامه نگار خلاقی از کنار او می گذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه داخل کلاه بود  . او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون این که از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و اعلان دیگری  روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد . عصر آن روز روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدم های او ، خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید ، که بر روی آن چه نوشته است؟ روزنامه نگار جواب داد : چیز خاص و مهمی نبود ، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد مرد کور هیچ وقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلو او خوانده می شد :   

 امروز بهار است ، ولی من نمی توانم آن را ببینم !

 

نکته ی مدیریتی:

وقتی کارتان را نمی توانید پیش ببرید راهبرد خود را  تغییر بدهید خواهید دید بهترین ها ممکن خواهد شد باور داشته باشید تغییر بهترین چیز برای زندگی است . حتی برای کوچک ترین اعمالتان از دل ، فکر ، هوش و روحتان مایه بگذارید این رمز موفقیت است ....... لبخند بزنید!  

 


خط خطــی شده در جمعه 88/12/21ساعت 8:36 عصر به قلمِ فاطمــه یــــادگـاری ( ) |