سفارش تبلیغ
صبا ویژن
از فــــرش تا عـــــــــرش

گاهی  یک عکس

دلت را

چنان به آن سوی آسمـ ـان ها

پـ ـرواز می دهد،

که پـرنـ ـدگـان

به حـالـت

غبـطه می خورد. . .

شلمچه................ :(

پ.ن:

ای شلمچه!!

نمیدانم چرا این روزها،

بی هوا

دلــم

هوایت را میکند. . .


خط خطــی شده در پنج شنبه 91/2/21ساعت 9:48 عصر به قلمِ فاطمــه یــــادگـاری ( ) |

نمیدانم از درِ سوختـــه ی آن شـ ـب بگویم. . .

یا از دلِ سوختـــــه ی امشــ ـب...

 

پ.ن: امشب شبِ آخر و نفس های آخره... ملتمس دعایم. . . :(:(:(


خط خطــی شده در سه شنبه 91/2/5ساعت 11:2 عصر به قلمِ فاطمــه یــــادگـاری ( ) |

این روزها

بیشتـ ـ ـر دلــ ــ ـم

هوای کـربـ ـ ـلایت را میکند آقا. . .

مادر آنجاست.. در کربلایت. . .

مادر که حـ ـ ــرم ندارد،

ولی میگویند که

شب های جمعـ ــ ـه

مـ ــ ـادر آنجاست. . .

در کربلایـ ـت...

آقا... یادت هست؟

یادت هست آن روز

چه بی رحمـ ـانه

درِ خانه را آتـ ش زدند..

پهـ ــ ـلوی مادر ش ک س ت ن . . .

یک لشکـ ـر در مقابل مـ ـادر! :(

واویـ ـ ــلا....

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

در را که آتـ ش زدند

دلِ سیاهـ م را گفتم

اگر در پشت این در آتش زده نسـ ـوزی

از هیزم هم کمتـ ـری..

یا رسول الله! این همــان خانه ای است که هرروز به اهلش سلام می دادید. . .

دل نسوخـ ـت!!

خاکسـ تـر شـد...

از سوز شهـ ـادت مادر..

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پ.ن: کاش مادر حرم داشت... :(

پ.ن2: بچه که بودم با خود میگفتم اگرجای مردم مدینه بودم

ذره ذره خاکش را جست و جو میکردم

تا برسم به مـ ز ا ر مادر...

اما اکنــون. . .

حتی دریغ از ذره ای تلاش برای ظهور فرزندش!!

مگر غیراین است که اگربیــاد،

به ما بی خبران عالم

خبر نشانی مــ ز ا ر مادر می دهد.. ؟ :(

آقا شـ رمـ نـ د ه ا م. . .

کودکی و چه حال و هوای معصومانه ای!!

غبطه میخورم به حال کودکی هایم...

التمــ ـ ــاس دعـ ـا



 


خط خطــی شده در پنج شنبه 91/1/24ساعت 6:33 عصر به قلمِ فاطمــه یــــادگـاری ( ) |

دست به قلم نمیرود...

انگار دیگر نمیخواهد کاغذ را با دردهایش شریک کند

میترسد. . .

میترسد کاغذ تاب نیاورد

بعد از شنیدن این همه د ر د...

آهسته میگوید...

آهسته تر میگوید حرف هایش را...

نمیخواهد کاغذ بشنود د ر د هایش را...

د ل ت ن گ ی هایش را...

دست به قلم نمیرود. . .

قلم دوس دارد بنویسد..

حدِاقل از دلتنگی هایش. . .

اما دست نمیگذارد...

دست به قلم نمیرود!

انگار دست نشانی اش را گم کرده

بجای اینکه به قلم برود

تا بنویسد

رو دلم گذاشته شده

و همش

دلِ خونی ام را به رخم میکشد...

نمیدانم چرا دست به قلم نمیرود. . .

؟!

 

پ.ن: دست به قلم نمیرود........ !!!

 


خط خطــی شده در سه شنبه 91/1/15ساعت 9:23 عصر به قلمِ فاطمــه یــــادگـاری ( ) |

بدون شرح!!

عکاس: هلـــوع...


خط خطــی شده در پنج شنبه 91/1/10ساعت 6:18 عصر به قلمِ فاطمــه یــــادگـاری ( ) |

قــــــــلــــــــــــــبــــــــــ

تـــنـــــــــــد تــنــــــــــــد

می تپد. . .

اشــــــــــــــــــــــکــــــ ــــ ـــ ــ ـ

چون قطرات باران

نـــــــــــــــــم نــــــــــــــم

از آسمـــــانِ چشمــــانم

می بارد. . .

و

دل

هــــم چــنــــــان

بی تابی میکند

از

شــدتِ دلــــتـــــنــــــــــــگی . . .

 

نــــــه..........

این دفعه دیگر نه تندتند تپیدنِ قلب از درد است و

نه نم نم باریدنِ آسمــانِ چشمانم. . .

قلب تند تند می تپد تا امشب را به فردا برساند و

چشمــــان از شدت شوق از ثانیه ای دریغ نمیکنند این بارش اشک را . . .

ولــــــی نـــــه...

انــــگــــــار اشکِ چشـــمانم

فقط بخـــاطر شــوق نیست که می بارند

میخواهند بشورند. . .

چون باران....

میخواهــــد بشورند گنـــــاهان را. . 

میخواهد زیـــــبـــــــــــا و آراسته کــــنـــــــد خود را...

آخــر فــــــــــــــردا عازم است چشمـــــــــــانم...

عـــــــازم سفـــــــر دیدار یار. . .

میخواهد برود جایی که هوایش

پــــــــر است از بوی شــــــقایق. . .

. . .

میخواهد برود تا غــــروبِ شـلمــچــــه را بیند و

طلایی طــلایــیــه را...

دل میخــــــــواهد برود ارونـــد

تا غم هایش را به آبــش بسپارد

تا ببردشان..

تا غم ها را ببرد تا ناکجـــــاآبــــــــــاد. . .

تا جایی که راه خـــانه ی کــــــــاشــــــانه دلم را

گــــــــــم کنـــــــد. . .

میخواهنــــد بروند...

بروند آنـــــجـــــــــــا. . .

جایی که می گویند آسمــــــانش

به زمـــــیــــــــــــن عجـــیــــب نــزدیــک است. . .

دل میخواهد برود آنجا

تا شــــاید

بالی به او هدیـــــه دهند

تا بال کشــــد به سوی آسمــــانش...

همــــان آسمــانی که لاله ها پرپر شدندو به آنجــــا سرک کشیدند. . .

همان آسمـــان!!

 

پ.ن: فردا عازم دیار آن آسمـــانی ها هستم... از فــردا به مدت6روز...

حلالم کنید!

ریزنوشت: خدایا کمکم کن تو این سفر آدم شم. . . خستـــه شدم از حوا بودنم!!

مــلـــتـــمــــــس دعـــــــــا. .  .   .    .     .

 

 


خط خطــی شده در یکشنبه 91/1/6ساعت 12:25 صبح به قلمِ فاطمــه یــــادگـاری ( ) |

آخخخ.. :(

حرفی برای گفتن ندارم........................

ولی خوب میتوانی د ل ت ن گ ی را

از برق چشمانم بخوانی..،

وقتی که خیره میشوم به عکسی که

در همــان نگاهِ اول

دلم را پرواز می دهد به سوی خود. . .


خط خطــی شده در چهارشنبه 90/12/17ساعت 3:41 عصر به قلمِ فاطمــه یــــادگـاری ( ) |

آخ شلمچه د ل ت ن گ م. . .

خوش به حال شمــاها که بال داشتین و به آسمون پر کشیدین..

و خوش به حالِ این پرنده هــای عــاشق

که پرِ پرواز دارن و دورتون بال بال میزنن...

پ.ن: کاش منم پرنده بودم.......

د ل ت ن گ م. . .


خط خطــی شده در یکشنبه 90/12/14ساعت 9:4 عصر به قلمِ فاطمــه یــــادگـاری ( ) |

یا عبـــاس. . .

می گفت: غواصان زیادی در سردی زمستــان،

ساعت ها زیر آب اروند رفتند..

برای شناسایی.. و انجام عملیات. . .

اما به احترام نام گردانشان "اباالفضل العباس"

تشنه برگشتند...

و بعضی نیز، همان جا، از تشنگی

شربت شهـــادت نوشیدند و سیراب شدند. . .

 

پ.ن: نکند این پرچمِ عباس در دلِ اروند حکایت از پیکرِ پاک شهیدی تشنه لب در زبرِ خاک های رسی اش دارد..؟! :(


خط خطــی شده در چهارشنبه 90/12/10ساعت 3:24 عصر به قلمِ فاطمــه یــــادگـاری ( ) |

شلمچه. . .

نصفه شب باران بند آمد بود..

راوی میگفت:

نمیدانم حکمت بند آمدن این باران چیست....!؟

امــا من خوب میدانستم. . .

میدانم اشک آسمـــان تمومی نداشت،

ولی نه.. خسته هم نشده بود از این همه زار زدن..

گویی کسی در گوشش زمزمه کرده بود آیات خدا را،

آرامش کرده بود.....

خوب میدانستم کار، کار ِ شهداست. . .

آخر اینقدر گله و شکایت کردم از این پذیرایی شان

که دیگر آخر خود شرمنده شدم..

باخود گفتم درست نیست این همه گلایه...

این اوج نامردیست که به آنان بگویم بی معرفت..

به کسانی که با معرفت از پیشمان رفتند... امــا هنوز حس می شود بودنشان. . .

به کسانی که با معرفت پرباز کردندو به سوی عرش پرواز کردند...

بامعرفت هایی که پلاکشان،

دلِ هزاران هزاران نفر را می برد

و به اوج معرفت می رساند. . .

واقعا نامردیست. . . پشیمـــان شدم از این شکایت های بیجایم..

از این نامردی ام در حق شان...

به خود آمدم..

میدانستـــم با این دل رئوفشـــان تا آخر ما را  خوب بدرقه میکنند به شهرمــان. . .

و خوب هم بدرقه کردند..

و شرمندگی را در وجودم انداختند. . . :(

اروند و شلمچه خیلی خوب پذیرایمان بودند. . .

اروند. . .

و من همچنان شرمنده با باران چشمانم،

در انتظارِ پذیرفتن عذرم، بخاطرِ حرف هاو شکایت های بیجای روز قبلم... :(

 

پ.ن: شهدا العفــــــــــــو. .  .   .    .     .


خط خطــی شده در سه شنبه 90/12/9ساعت 2:18 عصر به قلمِ فاطمــه یــــادگـاری ( ) |

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >