سفارش تبلیغ
صبا ویژن
از فــــرش تا عـــــــــرش

کاش میدانستم؛

باید با چند ماه خداحافظی کنم و به چند خورشید سلام

تا بیایی .... ؟!

 

اللهم عجل لولیک الفرج. . . :(


خط خطــی شده در دوشنبه 90/9/21ساعت 1:10 عصر به قلمِ فاطمــه یــــادگـاری ( ) |

ناگهان قلــب حـرم وا شد و یک مرد جــوان

مثل تیری که رهـــا می شود از دست کمــان

خستــه از مانــدن و آمــاده رفتــن شـده بود

بعــد یک عمـر رهــا از قفـس تــن شده بود

مســت از کام پـدر بود و لبـش سوختــه بود

مســت می آمد و رخســاره برافروختـه بود

روح او از همه دل کنـده ، به او دل بسـتــه

بـر تنــش دســت یـداللـه حمـایــل بسـتــــــه

بی خود ازخود، به خـدا با دل وجان می آمد

زیر شمشیـــر غمـش رقــص کنــان می آمد

یــاعلــی گفـــت که بر پـا بکنـد محشـــر را

آمــده بـــــاز هم از جــا بکنــد خـیـبـــــر را

آمـــــد، آمد به تمـــاشــا بکشـــــد دیـدن را

معنــی جمـلــه در پــوســت نگـنـجیــدن را

بی امــان دور خـدا مرد جـــوان می چرخید 

زیــرپایــش همه کون و مکـــان می چرخید 

بـــارهـا از دل شــب یـک تنــه بیــرون آمــد

رفـت از مـیـســره، از مـیـمـنــه بیرون آمــد

آن طـرف محــو تماشای علـی حضــرت ماه

گــفــت: لا حــــــول و لا قــــوه الّا بــاللّـــه

مســـت از کــام پـــدر، زاده لیـــلا ، مجنـون

بــه تماشـــای جنــونش همه دنیــا مجنــون

آه در مـثـنــوی ام آینـــه حیــرت زده اســت

بیــت دربیـت خــدا واژه به وجـد آمده اسـت

رفتی ازخویش، که ازخویش به وحدت برسی

پســـرم! چنـــــد قـدم مانـده به بعثـت برسی

نفـــس نیــزه و شمـشیــر و سپـر بنـد آمد

بــه تـمــاشـــای نبـــرد تـو خـــداونـد آمـد

باهمـان حکــم که قرآن خدا جان من است 

آیه در آیه رجــزهای تو قــــرآن من است

ناگهـــان گــرد و غبـار خطـر آرام نشست 

دیـدمـت خـرم و خندان قدح باده به دست

آه آیینـــه در آیینــه عـجــب تـصــویــری

داری از دست خودت جــام بـلا می گیری

زخم ها باتو چه کردند؟ جوان تر شده ای

به خدا بیش تر از پیش پیـــمبر شـده ای

پـــدرت آمـــده در سـیـنـــه تـلاطــم دارد

از لبت خـواهـش یک جـرعه تبسـم دارد 

غرق خـون هستی وبرخاسته آه، از بابا

آه! لب وا کـن و انگــــور بخـواه از بابا

گوش کن خواهرم از سمت حـرم می آید 

بــا فغـــــــان پســـرم وا پســـرم مـی آید

بــاز هم عطــر گـل یــاس به گیسو داری

ولی این بـارچــرا دست به پهلـــو داری؟!

کربـلا کوچه ندارد همه جایش دشت است

یاس در یاس مگر مادرمن برگشته ست؟!

مثــل آیینــه ی در خــاک مکــدّر شده ای

چشم من تار شده؟ یا تو مکرّر شده ای؟!

من تـو را در همـه کــرب و بــلا می بینـم

هر کجـــا می نگـــرم جسـم تو را می بینم

اربـا اربـا شده چون برگ خزان می ریزی

کـاش می شد که تو با معجــزه ای برخیزی

مانده ام خیره به جسمت که چه راهی دارم

بایــد انگـــار تو را بیــن عبـــا بگــذارم

بایــد انگـــار تو را بین عبـــایم ببــــرم

تـا که شـــش گوشـــه شــود با تـو ضریحـــم پســرم...

التماس دعای ناب


خط خطــی شده در شنبه 90/9/12ساعت 11:49 عصر به قلمِ فاطمــه یــــادگـاری ( ) |

  

کاش. . .

وقتی خدا در حشر بگوید: چه داشتی؟!

سر برکند حسین. . . بگوید: حساب شد. . .  :(


التماس دعــای نــــاب. . . :(


خط خطــی شده در پنج شنبه 90/9/10ساعت 4:57 عصر به قلمِ فاطمــه یــــادگـاری ( ) |

گفتم: خدای من، دقایقی بود در زندگانیم که هوس می کردم سر سنگینم را که پر از دغدغه دیروز بود و هراس فردا بر شانه های صبورت بگذارم، آرام برایت بگویم و بگریم، در آن لحظات شانه های تو کجا بود؟

گفت: عزیز تر از هر چه هست، تو نه تنها در آن لحظات دلتنگی که در تمام لحظات بودنت بر من تکیه کرده بودی، من آنی خود را از تو دریغ نکرده ام که تو اینگونه هستی. من همچون عاشقی که به معشوق خویش می نگرد، با شوق تمام لحظات بودنت را به نظاره ات نشسته بودم.

گفتم: پس چرا راضی شدی من برای آن همه دلتنگی، اینگونه زار بگریم؟  

گفت: عزیزتر از هر چه هست، اشک تنها قطره ای است که قبل از آنکه فرود آید عروج می کند، اشکهایت به من رسید و من یکی یکی بر زنگارهای روحت ریختم تا باز هم از جنس نور باشی و از حوالی آسمان، چرا که تنها اینگونه می شود تا همیشه شاد بود.

گفتم: آخر آن چه سنگ بزرگی بود که بر سر راهم گذاشته بودی؟  

گفت: بارها صدایت کردم، آرام گفتم از این راه نرو که به جایی نمی رسی، تو هرگز گوش نکردی و آن سنگ بزرگ فریاد بلند من بود که عزیزتر از هر چه هست، از این راه نرو که به ناکجا آباد هم نخواهی رسید. 

گفتم: پس چرا آن همه درد در دلم انباشتی؟ گفت: روزیت دادم تا صدایم کنی، چیزی نگفتی، پناهت دادم تا صدایم کنی، چیزی نگفتی، بارها گل برایت فرستادم، کلامی نگفتی، می خواستم برایم بگویی آخر تو بنده من بودی چاره ای نبود جز نزول درد که تو تنها اینگونه شد که صدایم کردی.

گفتم: پس چرا همان بار اول که صدایت کردم درد را از دلم نراندی؟

گفت: اول بار که گفتی "خدا" آنچنان به شوق آمدم که حیفم آمد بار دگر خدای تو را نشنوم، تو باز گفتی خدا و من مشتاق تر برای شنیدن خدایی دیگر، من اگر می دانستم تو بعد از علاج درد هم بر خدا گفتن اصرار می کنی همان بار اول شفایت می دادم.

گفتم: مهربانترین خدا! دوست دارمت ...  

گفت: عزیز تر از هر چه هست من دوست تر دارمت ...


خط خطــی شده در پنج شنبه 90/8/26ساعت 10:3 صبح به قلمِ فاطمــه یــــادگـاری ( ) |

یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه لیلا نشست
 

عشق آن شب مست مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بود

سجده ای زد بر لب درگاه او
پر زلیلا شد دل پر آه او

گفت یا رب از چه خوارم کرده ای
بر صلیب عشق دارم کرده ای

جام لیلا را به دستم داده ای
وندر این بازی شکستم داده ای

نشتر عشقش به جانم می زنی
دردم از لیلاست آنم می زنی

خسته ام زین عشق، دل خونم مکن
من که مجنونم تو مجنونم مکن

مرد این بازیچه دیگر نیستم
این تو و لیلای تو ... من نیستم

گفت: ای دیوانه لیلایت منم
در رگ پیدا و پنهانت منم

سال ها با جور لیلا ساختی
من کنارت بودم و نشناختی

عشق لیلا در دلت انداختم
صد قمار عشق یک جا باختم

کردمت آوارهء صحرا نشد
گفتم عاقل می شوی اما نشد

سوختم در حسرت یک یا ربت
غیر لیلا برنیامد از لبت

روز و شب او را صدا کردی ولی
دیدم امشب با منی گفتم بلی

مطمئن بودم به من سرمیزنی
در حریم خانه ام در میزنی

حال این لیلا که خوارت کرده بود
درس عشقش بیقرارت کرده بود

مرد راهش باش تا شاهت کنم
صد چو لیلا کشته در راهت کنم

...


خط خطــی شده در دوشنبه 90/8/16ساعت 4:52 عصر به قلمِ فاطمــه یــــادگـاری ( ) |

 

به نام نام بی همتایش .. 

سلام بر تشنه لب کربلا ....

سلام براو که هرچه از سرشتش ازعزل تابه ابد بگویم باز هم کم است...

حس غریبی دارم ..

کاش زمان به عقب برگردد!

ای کاش آدمی می توانست بگوید ای ثانیه های پی درپی که چون بادمیگذرید،بایستید.. قسم بر نگاه مهربانش؛ بایستید وبگذارید بازهم درآنجا بمانم .....

شاید بتوانم بابوسه زدن برجای جای قدم هایش بارگناهم را کمی،ای ثانیه ها،فقط کمی این بار را برزمین بگذارم ..

سال هاست که بر دوشم سنگینی میکند. لب هایم خشک است ..

اما نه به خشکی لب های او! لب هایی که فریاد لبیک لبیک را صدا می کردند ...

واژه هارا نمی یابم ..

نمی دانم چگونه از جگر سوخته اش بگویم ..

فقط می توانم بگویم ای ثانیه ها درنگ کنید!!

بگذارید بازهم پیش او باز گردم و نگاهم را بر طلایی گنبدش ساکن کنم تاشاید... شاید او شفیع من باشد..

 


خط خطــی شده در دوشنبه 90/7/11ساعت 11:30 عصر به قلمِ فاطمــه یــــادگـاری ( ) |

فرزند قهرمانم!! من که پیرزنی هستم ضعیف و نمیتوانم بجنگم...، این جوراب را بافته، تقدیمت می کنم تا در راه پاسداری از انقلاب اسلامی پاهای استوارت از سرما نلرزد....

پیروز باشی.

(مادر تو: سارا حسینی)


خط خطــی شده در پنج شنبه 90/6/31ساعت 5:49 عصر به قلمِ فاطمــه یــــادگـاری ( ) |

فکر کردم که شهید شدم و الان توی بهشتم. اما هنوز حالم جا نیامده که بروم میوه بخورم و زیر درخت ها گشتی بزنم. پرستار یک دفعه وارد شد. من هم که فکر می کردم در بهشت هستم. گفتم: تو حوری هستی؟ پرستار که فکر کرده بود خیلی زیباست گفت : بله من حوری هستم!! من هم گفتم : اگر تو حوری هستی، پس چرا این قدر زشتی؟ (دی) پرستار عصبانی شد و آمپول را محکم در دستم فرو کرد...


خط خطــی شده در جمعه 90/6/18ساعت 1:34 عصر به قلمِ فاطمــه یــــادگـاری ( ) |

 

مسیر طولانی و خسته کننده ای را طی کرده بودیم. باران هم می بارید و زمین حسابی گل شده بود. به یه سنگر خالی رسیدیم. قرار شد برویم داخل سنگر و استراحت کنیم. چند دقیقه ای نگذشته بود که یک عراقی وارد سنگرشد! چشممان گرد شده بود و حسابی ترسیده بودیم. وقتی ترسمان بیشتر شد که به دنبال این عراقی هفت عراقی هیکلی دیگر هم وارد سنگر شدند! نه راه پس داشتیم و نه راه پیش. آماده شدیم برای اسارت! بلند شدیم که خودمان را جمع وجور کنیم که یک بسیجی نوجوان پشت سر عراقی ها وارد سنگر شد و با آرامش گفت:« به این ها هم جا بدهید که بنشینند! درست است اسیرند ولی نباید زیر باران بمانند!»

  «حسین فریدی»


خط خطــی شده در جمعه 90/4/31ساعت 10:47 صبح به قلمِ فاطمــه یــــادگـاری ( ) |

کدخدا تکیه کلامش این بود که اگه حرف زیادی میزدی، می گفت:« قدقد نکن!»

یکبار در جزیزه ی مجنون روی ماشینی کار می کرد. یکی از بچه ها به او گفت:« کدخدا حاجی آمده!» کدخدا گفت:« قدقد نکن!»

تا اینکه حاج حسین خرازی آمد و با دست پشت کدخدا زد:« اخوی! اخوی!»

کدخدا که سخت مشغول کار بود، طبق عادت گفت:« قدقد...» و در همین حال برگشت و تاحاج حسین را دید دیگر نتوانست جمله اش را تمام کند و زبانش گرفت:« قد قد قد... قد قـ... قـ قد...»

 «خاطراتی از محمد احمدیان»


خط خطــی شده در سه شنبه 90/4/21ساعت 9:49 عصر به قلمِ فاطمــه یــــادگـاری ( ) |

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >