سفارش تبلیغ
صبا ویژن
از فــــرش تا عـــــــــرش

چشمانِ ابریِ سیاهرنگِ آسمان هم

چون

چشمـانِ یعقــوب

ســـ فـــ یــــ د

شد ...

بسکه اشکــ ریخت

از غمـِ فراق . . .

 


خط خطــی شده در یکشنبه 91/4/11ساعت 2:28 عصر به قلمِ فاطمــه یــــادگـاری ( ) |

هـ یــ چ کـ س

نفهمید

وسعتِ غـ مِ ماهی ها را . . .

که بعضی شـان..

گاهی...

یک دنیا غــــــــ م دارند و

یک دریــا ا شــ کـــــ . . .


خط خطــی شده در شنبه 91/4/10ساعت 4:21 عصر به قلمِ فاطمــه یــــادگـاری ( ) |

او غرقِ نگاهِ مـ.ن ...

مردمِ چشمانِ مـ.ن،

غرق در دریای شورِ شوقِ دیدارش ...

 


خط خطــی شده در جمعه 91/4/9ساعت 1:59 عصر به قلمِ فاطمــه یــــادگـاری ( ) |

نــ فــ ســ م را

حـ بــ س

میکنم...

ذخیره ای برای زندگیِ دوباره!!

امــا

قبل از آن

مــ یــ مــ یـــ ر م . . .

پ.ن:

برایِ کارهای سختِ زندگی

باید

جـــ ـ ـان

داد...


خط خطــی شده در سه شنبه 91/4/6ساعت 10:7 عصر به قلمِ فاطمــه یــــادگـاری ( ) |

بعد میگن فخرفروشی نکن!!

آخه وقتی یه سال

تولدت مصادف میشه با

میلاد اربابت، حضرتِ ابالفضل، باب الحوائج

یه سالم که مصادف میشه با میلادِ مادر

همون سالِ تولدت

ــ همون سال هفتادو پنجم ــ

که دقیقا

تولدت مصادف شده با

میلادِ امام موسی کاظم :)

واااای خدایا!!

آخه این همه سعادت؟ ...

پ.ن: حالا شمــا بگین!! این فخرفروشی نداره؟ :دیی

 

 


خط خطــی شده در یکشنبه 91/4/4ساعت 1:10 صبح به قلمِ فاطمــه یــــادگـاری ( ) |

اینجا چه دلگیر است ...

آری!

دیارت دلگیر خواهد بود

وقتی چند ســـال پیاپی، شبِ عیدِ مبعث

کنـــار مولایت باشی

و

امشــــــــــبــــــ

بخاطرِ امتحــان ترمت

کنجی از اتاقت،

تک و تنهــــا،

گز کرده،

دور از شوروشوقِ حــــــرمِ مـــــولــــا . . .


خط خطــی شده در یکشنبه 91/3/28ساعت 9:4 عصر به قلمِ فاطمــه یــــادگـاری ( ) |

می گذارند و می گذرند . . .

نمی دانم

قــ یــ مــ تِ د ل

این چنین پاییــــن است،

یـــا او

زیـــادی خودش را

دســ تِ بـــ ا لـ ا

گرفته...

کـــاش

کــــ مــــ ـی

با مـــ.ن

حـــــ ر ا ج

حســاب میکرد! ...

 

پ.ن: پست، کـاملا بی مخاطب!


خط خطــی شده در یکشنبه 91/3/28ساعت 12:33 صبح به قلمِ فاطمــه یــــادگـاری ( ) |

خوش به حالِ آدم

که بعد از چیدن سیب

بـــــــازهم آدم مانــد...

و من هم همچنــان

درصددِ آدم شدنم. . .

ریزنوشت: هرروزم را به جای اینکه در راهِ آدم شدن بگذرانم...

در راه حسرتِ آدم شدن میگذرانم... :(


خط خطــی شده در پنج شنبه 91/3/18ساعت 4:55 عصر به قلمِ فاطمــه یــــادگـاری ( ) |

دیشب تو تو خوابِ من چیکا میکردی؟:دی

شب بود آخرِ شب در زدن درو وا کردیم..

آبجیم گف دمِ در با تو کار دارن..

اومدن دمِ در یه دخترِ قد کوتاه وایساده بود..

بش میگم تو کی هسی؟

گف من فاطمم دیگه...

گفتم کدوم فاطمه؟

گف هلوووووووووع!

برگشتم بش گفتم :بروووووو بابا:)))))))))!

گف:ئه! راس میگم من فاطمم :دی

بش گفتم خب بیا تو..

بعد اومدم پای سیستم..

اومدم پیشت دیدم خوابت برده...

صب بیدار شدم نبودی..

یه نوشته گذاشته بودی رفته بودی..

نوشته بودی ساعت 1:30 ظهر، رستوران ِ نمیدونم چی چی

مهمون ِ من، ناهار..

آخرشم نوشته بودی:

بعد قرنی اومدم خونتون..

اونوقت تو رفتی نت؟!

باهات قهرم ..

آخرشم یه آیکون ِ اعصبانی گذاشته بودی

بعدش من داشتم گریه میکردم..
که..
ادامشو ندیدم یهو دستم تیر کشید از خواب بیدار شدم:دی

ینی بیدار شدم ترکیده بودم از خنده :)))))))))))))))))))

 

 

پ.ن1: ملّت چه خوابایی میبینن!!

                پ.ن2: این خوابِ یکی از آجی های مهربون پیامرسانیمه که بی وقفه انتظارِ دیدار منو میکشه..

واس همینم خواباش اینجوریه!! :)

اینم خودش واسم تعریف کرد!!

پ.ن3: اینــــم بگم من قدکوتاه نیستـــم.. نمیدونم چرا اینجوری واسش خواب نمــا شدم.. :دی

معمـــولا هم کسی رو چیزی مهمـــون نمیکنم.. همیشه بقیه منو ناهارو اینجور چیزا مهمون میکنن! :))

چقد مهربون شده بودم تو خوابش.. :)

پ.ن4: و در آخر...

راستش مطلب واسه پست زدن کم آورده بودم، دنبــال یه سوژه بودم، که خدارو شکــر پیدا شد..

اینم یه پست نسبتاً آبکی دیگه!!

پ.ن5: تا تابستــــون دیگه نمیتونم بیام اینورا...  

دعــــــــــــــا لطفــــا.. :)


خط خطــی شده در دوشنبه 91/3/8ساعت 12:15 عصر به قلمِ فاطمــه یــــادگـاری ( ) |

مردمِ این شهـر مرا نمی فهمند. . .

خسته ام خدایــا...

کمی مرا

در آغوشت بخوان؛

با لالایی ای از جنسِ کودکانه . . .

خسته ام...

چشمــانــم..

دلم...

چشمــانـم تــار می بیند و دلـم تــارتـــر. ..

تقصیرمن نبود!!

مراقب دلم بودم...

گوشه ای گذاشته بودمش

خوابی با طعمِ آرامش. . .

تا دستِ مردمِ شهــر

به آن نرسد

و اذیتش نکنند،

سربه سرِ دلــم نگذارند. . .

اما آن کودک همســایه

ــ همان که وسعت مالی پدرش نمیکشید

تا اسباب بازی ای برایش بگیرد ــ

او

وقتی که دلـم را

کنجی از اتـاق

تنهــا دیــد،

برای فرار از تنهاییِ خـــود

سراسیمـه سویش رفت

و به بازیش گرفت...

آن روزهــا دلِ من

زنگِ تفریحش شده بودو

اسباب بازی. . .

تا امـروز که دل دست خورده ام را

پس گرفتــم از او...

تا سینــه ام خالی از قلـب نباشد؛

حتی از نوعِ دستِ دومش!...

قلبم را درونش پـیـنـه زدم

تا دیگـر اشتباه نگیرندش...

خدایا، خسته ام. . .

میخواهـــم بخـــوابـــم.. . .

خوابی با طعــمِ آرامـــش ...

از جنــس ابدیت. . .

پرده ی پنجــره گوش هـایــم

منتظرنــد

تا با آهـنــگ لالایی ات

برقصنــد،

به آرامــش برسنــد

و به خواب روند. . .


خط خطــی شده در جمعه 91/3/5ساعت 5:26 عصر به قلمِ فاطمــه یــــادگـاری ( ) |

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >