کاش. . . وقتی خدا در حشر بگوید: چه داشتی؟! سر برکند حسین. . . بگوید: حساب شد. . . :( التماس دعــای نــــاب. . . :( گفتم: خدای من، دقایقی بود در زندگانیم که هوس می کردم سر سنگینم را که پر از دغدغه دیروز بود و هراس فردا بر شانه های صبورت بگذارم، آرام برایت بگویم و بگریم، در آن لحظات شانه های تو کجا بود؟ گفت: عزیز تر از هر چه هست، تو نه تنها در آن لحظات دلتنگی که در تمام لحظات بودنت بر من تکیه کرده بودی، من آنی خود را از تو دریغ نکرده ام که تو اینگونه هستی. من همچون عاشقی که به معشوق خویش می نگرد، با شوق تمام لحظات بودنت را به نظاره ات نشسته بودم. گفتم: پس چرا راضی شدی من برای آن همه دلتنگی، اینگونه زار بگریم؟ گفت: عزیزتر از هر چه هست، اشک تنها قطره ای است که قبل از آنکه فرود آید عروج می کند، اشکهایت به من رسید و من یکی یکی بر زنگارهای روحت ریختم تا باز هم از جنس نور باشی و از حوالی آسمان، چرا که تنها اینگونه می شود تا همیشه شاد بود. گفتم: آخر آن چه سنگ بزرگی بود که بر سر راهم گذاشته بودی؟ گفت: بارها صدایت کردم، آرام گفتم از این راه نرو که به جایی نمی رسی، تو هرگز گوش نکردی و آن سنگ بزرگ فریاد بلند من بود که عزیزتر از هر چه هست، از این راه نرو که به ناکجا آباد هم نخواهی رسید. گفتم: پس چرا آن همه درد در دلم انباشتی؟ گفت: روزیت دادم تا صدایم کنی، چیزی نگفتی، پناهت دادم تا صدایم کنی، چیزی نگفتی، بارها گل برایت فرستادم، کلامی نگفتی، می خواستم برایم بگویی آخر تو بنده من بودی چاره ای نبود جز نزول درد که تو تنها اینگونه شد که صدایم کردی. گفتم: پس چرا همان بار اول که صدایت کردم درد را از دلم نراندی؟ گفت: اول بار که گفتی "خدا" آنچنان به شوق آمدم که حیفم آمد بار دگر خدای تو را نشنوم، تو باز گفتی خدا و من مشتاق تر برای شنیدن خدایی دیگر، من اگر می دانستم تو بعد از علاج درد هم بر خدا گفتن اصرار می کنی همان بار اول شفایت می دادم. گفتم: مهربانترین خدا! دوست دارمت ... گفت: عزیز تر از هر چه هست من دوست تر دارمت ... یک شبی مجنون نمازش را شکست عشق آن شب مست مستش کرده بود سجده ای زد بر لب درگاه او گفت یا رب از چه خوارم کرده ای جام لیلا را به دستم داده ای نشتر عشقش به جانم می زنی خسته ام زین عشق، دل خونم مکن مرد این بازیچه دیگر نیستم گفت: ای دیوانه لیلایت منم سال ها با جور لیلا ساختی عشق لیلا در دلت انداختم کردمت آوارهء صحرا نشد سوختم در حسرت یک یا ربت روز و شب او را صدا کردی ولی مطمئن بودم به من سرمیزنی حال این لیلا که خوارت کرده بود مرد راهش باش تا شاهت کنم ...
فرزند قهرمانم!! من که پیرزنی هستم ضعیف و نمیتوانم بجنگم...، این جوراب را بافته، تقدیمت می کنم تا در راه پاسداری از انقلاب اسلامی پاهای استوارت از سرما نلرزد.... پیروز باشی. (مادر تو: سارا حسینی)
فکر کردم که شهید شدم و الان توی بهشتم. اما هنوز حالم جا نیامده که بروم میوه بخورم و زیر درخت ها گشتی بزنم. پرستار یک دفعه وارد شد. من هم که فکر می کردم در بهشت هستم. گفتم: تو حوری هستی؟ پرستار که فکر کرده بود خیلی زیباست گفت : بله من حوری هستم!! من هم گفتم : اگر تو حوری هستی، پس چرا این قدر زشتی؟ (دی) پرستار عصبانی شد و آمپول را محکم در دستم فرو کرد... مسیر طولانی و خسته کننده ای را طی کرده بودیم. باران هم می بارید و زمین حسابی گل شده بود. به یه سنگر خالی رسیدیم. قرار شد برویم داخل سنگر و استراحت کنیم. چند دقیقه ای نگذشته بود که یک عراقی وارد سنگرشد! چشممان گرد شده بود و حسابی ترسیده بودیم. وقتی ترسمان بیشتر شد که به دنبال این عراقی هفت عراقی هیکلی دیگر هم وارد سنگر شدند! نه راه پس داشتیم و نه راه پیش. آماده شدیم برای اسارت! بلند شدیم که خودمان را جمع وجور کنیم که یک بسیجی نوجوان پشت سر عراقی ها وارد سنگر شد و با آرامش گفت:« به این ها هم جا بدهید که بنشینند! درست است اسیرند ولی نباید زیر باران بمانند!» «حسین فریدی»
کدخدا تکیه کلامش این بود که اگه حرف زیادی میزدی، می گفت:« قدقد نکن!» یکبار در جزیزه ی مجنون روی ماشینی کار می کرد. یکی از بچه ها به او گفت:« کدخدا حاجی آمده!» کدخدا گفت:« قدقد نکن!» تا اینکه حاج حسین خرازی آمد و با دست پشت کدخدا زد:« اخوی! اخوی!» کدخدا که سخت مشغول کار بود، طبق عادت گفت:« قدقد...» و در همین حال برگشت و تاحاج حسین را دید دیگر نتوانست جمله اش را تمام کند و زبانش گرفت:« قد قد قد... قد قـ... قـ قد...» «خاطراتی از محمد احمدیان» سیدی داشتیم که کارش فقط خیس کردن بچه ها بود. یک بار یه گوشه ای گیرش آوردم و گفتم:« سید جان، آخه یه خرده مراعات کن.» گفت:« می دونی چیه؟ اصلا من همه عشقم اینه که اگه شهید شدم و رفتم بهشت، حضرت علی(ع) رو بگیرم و بندازمش توی حوض کوثر!» لبی گزیدم و با اخم گفتم:« خجالت بکش! این چه حرفیه میزنی؟!» گفت:« چی کار داری؟ اینا مسائل خانوادگیه! تو دخالت نکن!» :دی «خاطراتی از محمد احمدیان»
ترکش خورد به گلوی محمدعلی صنایع و از نخاعش رد شد. می دانستم چقدر درد می کشد و چه اتفاق ناگواری برایش افتاده است. تمام بدن به جز سرش فلج شده بود. حالا فرض کنید وسط معرکه جنگ و در حالی که تمام بدنش را خون گرفته بچه ها را صدا می کرد و می گفت:« اکبر! بیا ببین منو! آخه من به بابام چی بگم؟» مانده بودم که چرا به جای ناله کردن به فکر این است که به پدرش چه بگوید. بعدها فهمیدم پدرش به او گفته:« حالا که داری میری جنگ یا باید شهید شوی یا حق نداری فلج به خانه برگردی!» «خاطراتی از محمد احمدیان»
آه، ای مردمان نیک بخت! به نوای پرسرود من گوش فرا دهید؛ چه تمامی آرزوهایم به ثمر رسیدند. من خداوند را به دست آوردم؛ آن هستی متعال را و تمامی دردها در من ناپدید شدند. با گوش سپردن به کلام حقیقت رنج ها، محنت ها و مصیبت هایم از من دور گشته اند قدسیان و پارسایان سرشار از لذت می شوند آنگه که کلام آن ناصح کامل را می شنوند آنگاه که کلام حقیقی را نیوسد پارسا می شوند، آنگاه که کلام حقیقی را گوید، مقدس می شود. آن ناصح جاویدان، قلب هایشان را فرا خواهد گرفت. من گواهی می دهم آنانی که خود را پایبند آن روشنگر می کنند، نوای موسیقی بهشتی برایشان نواخته خواهد شد. « چابچی »
بی وضو در کوچه لیلا نشست
فارغ از جام الستش کرده بود
پر زلیلا شد دل پر آه او
بر صلیب عشق دارم کرده ای
وندر این بازی شکستم داده ای
دردم از لیلاست آنم می زنی
من که مجنونم تو مجنونم مکن
این تو و لیلای تو ... من نیستم
در رگ پیدا و پنهانت منم
من کنارت بودم و نشناختی
صد قمار عشق یک جا باختم
گفتم عاقل می شوی اما نشد
غیر لیلا برنیامد از لبت
دیدم امشب با منی گفتم بلی
در حریم خانه ام در میزنی
درس عشقش بیقرارت کرده بود
صد چو لیلا کشته در راهت کنم
خط خطــی شده در پنج شنبه 90/9/10ساعت
4:57 عصر به قلمِ فاطمــه یــــادگـاری ( ) |
خط خطــی شده در پنج شنبه 90/8/26ساعت
10:3 صبح به قلمِ فاطمــه یــــادگـاری ( ) |
خط خطــی شده در دوشنبه 90/8/16ساعت
4:52 عصر به قلمِ فاطمــه یــــادگـاری ( ) |
خط خطــی شده در پنج شنبه 90/6/31ساعت
5:49 عصر به قلمِ فاطمــه یــــادگـاری ( ) |
خط خطــی شده در جمعه 90/6/18ساعت
1:34 عصر به قلمِ فاطمــه یــــادگـاری ( ) |
خط خطــی شده در جمعه 90/4/31ساعت
10:47 صبح به قلمِ فاطمــه یــــادگـاری ( ) |
خط خطــی شده در سه شنبه 90/4/21ساعت
9:49 عصر به قلمِ فاطمــه یــــادگـاری ( ) |
خط خطــی شده در جمعه 90/4/17ساعت
10:45 عصر به قلمِ فاطمــه یــــادگـاری ( ) |
خط خطــی شده در سه شنبه 90/4/14ساعت
2:57 عصر به قلمِ فاطمــه یــــادگـاری ( ) |
خط خطــی شده در یکشنبه 89/12/15ساعت
5:47 عصر به قلمِ فاطمــه یــــادگـاری ( ) |