سفارش تبلیغ
صبا ویژن
از فــــرش تا عـــــــــرش

  

کاش. . .

وقتی خدا در حشر بگوید: چه داشتی؟!

سر برکند حسین. . . بگوید: حساب شد. . .  :(


التماس دعــای نــــاب. . . :(


خط خطــی شده در پنج شنبه 90/9/10ساعت 4:57 عصر به قلمِ فاطمــه یــــادگـاری ( ) |

گفتم: خدای من، دقایقی بود در زندگانیم که هوس می کردم سر سنگینم را که پر از دغدغه دیروز بود و هراس فردا بر شانه های صبورت بگذارم، آرام برایت بگویم و بگریم، در آن لحظات شانه های تو کجا بود؟

گفت: عزیز تر از هر چه هست، تو نه تنها در آن لحظات دلتنگی که در تمام لحظات بودنت بر من تکیه کرده بودی، من آنی خود را از تو دریغ نکرده ام که تو اینگونه هستی. من همچون عاشقی که به معشوق خویش می نگرد، با شوق تمام لحظات بودنت را به نظاره ات نشسته بودم.

گفتم: پس چرا راضی شدی من برای آن همه دلتنگی، اینگونه زار بگریم؟  

گفت: عزیزتر از هر چه هست، اشک تنها قطره ای است که قبل از آنکه فرود آید عروج می کند، اشکهایت به من رسید و من یکی یکی بر زنگارهای روحت ریختم تا باز هم از جنس نور باشی و از حوالی آسمان، چرا که تنها اینگونه می شود تا همیشه شاد بود.

گفتم: آخر آن چه سنگ بزرگی بود که بر سر راهم گذاشته بودی؟  

گفت: بارها صدایت کردم، آرام گفتم از این راه نرو که به جایی نمی رسی، تو هرگز گوش نکردی و آن سنگ بزرگ فریاد بلند من بود که عزیزتر از هر چه هست، از این راه نرو که به ناکجا آباد هم نخواهی رسید. 

گفتم: پس چرا آن همه درد در دلم انباشتی؟ گفت: روزیت دادم تا صدایم کنی، چیزی نگفتی، پناهت دادم تا صدایم کنی، چیزی نگفتی، بارها گل برایت فرستادم، کلامی نگفتی، می خواستم برایم بگویی آخر تو بنده من بودی چاره ای نبود جز نزول درد که تو تنها اینگونه شد که صدایم کردی.

گفتم: پس چرا همان بار اول که صدایت کردم درد را از دلم نراندی؟

گفت: اول بار که گفتی "خدا" آنچنان به شوق آمدم که حیفم آمد بار دگر خدای تو را نشنوم، تو باز گفتی خدا و من مشتاق تر برای شنیدن خدایی دیگر، من اگر می دانستم تو بعد از علاج درد هم بر خدا گفتن اصرار می کنی همان بار اول شفایت می دادم.

گفتم: مهربانترین خدا! دوست دارمت ...  

گفت: عزیز تر از هر چه هست من دوست تر دارمت ...


خط خطــی شده در پنج شنبه 90/8/26ساعت 10:3 صبح به قلمِ فاطمــه یــــادگـاری ( ) |

یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه لیلا نشست
 

عشق آن شب مست مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بود

سجده ای زد بر لب درگاه او
پر زلیلا شد دل پر آه او

گفت یا رب از چه خوارم کرده ای
بر صلیب عشق دارم کرده ای

جام لیلا را به دستم داده ای
وندر این بازی شکستم داده ای

نشتر عشقش به جانم می زنی
دردم از لیلاست آنم می زنی

خسته ام زین عشق، دل خونم مکن
من که مجنونم تو مجنونم مکن

مرد این بازیچه دیگر نیستم
این تو و لیلای تو ... من نیستم

گفت: ای دیوانه لیلایت منم
در رگ پیدا و پنهانت منم

سال ها با جور لیلا ساختی
من کنارت بودم و نشناختی

عشق لیلا در دلت انداختم
صد قمار عشق یک جا باختم

کردمت آوارهء صحرا نشد
گفتم عاقل می شوی اما نشد

سوختم در حسرت یک یا ربت
غیر لیلا برنیامد از لبت

روز و شب او را صدا کردی ولی
دیدم امشب با منی گفتم بلی

مطمئن بودم به من سرمیزنی
در حریم خانه ام در میزنی

حال این لیلا که خوارت کرده بود
درس عشقش بیقرارت کرده بود

مرد راهش باش تا شاهت کنم
صد چو لیلا کشته در راهت کنم

...


خط خطــی شده در دوشنبه 90/8/16ساعت 4:52 عصر به قلمِ فاطمــه یــــادگـاری ( ) |

فرزند قهرمانم!! من که پیرزنی هستم ضعیف و نمیتوانم بجنگم...، این جوراب را بافته، تقدیمت می کنم تا در راه پاسداری از انقلاب اسلامی پاهای استوارت از سرما نلرزد....

پیروز باشی.

(مادر تو: سارا حسینی)


خط خطــی شده در پنج شنبه 90/6/31ساعت 5:49 عصر به قلمِ فاطمــه یــــادگـاری ( ) |

فکر کردم که شهید شدم و الان توی بهشتم. اما هنوز حالم جا نیامده که بروم میوه بخورم و زیر درخت ها گشتی بزنم. پرستار یک دفعه وارد شد. من هم که فکر می کردم در بهشت هستم. گفتم: تو حوری هستی؟ پرستار که فکر کرده بود خیلی زیباست گفت : بله من حوری هستم!! من هم گفتم : اگر تو حوری هستی، پس چرا این قدر زشتی؟ (دی) پرستار عصبانی شد و آمپول را محکم در دستم فرو کرد...


خط خطــی شده در جمعه 90/6/18ساعت 1:34 عصر به قلمِ فاطمــه یــــادگـاری ( ) |

 

مسیر طولانی و خسته کننده ای را طی کرده بودیم. باران هم می بارید و زمین حسابی گل شده بود. به یه سنگر خالی رسیدیم. قرار شد برویم داخل سنگر و استراحت کنیم. چند دقیقه ای نگذشته بود که یک عراقی وارد سنگرشد! چشممان گرد شده بود و حسابی ترسیده بودیم. وقتی ترسمان بیشتر شد که به دنبال این عراقی هفت عراقی هیکلی دیگر هم وارد سنگر شدند! نه راه پس داشتیم و نه راه پیش. آماده شدیم برای اسارت! بلند شدیم که خودمان را جمع وجور کنیم که یک بسیجی نوجوان پشت سر عراقی ها وارد سنگر شد و با آرامش گفت:« به این ها هم جا بدهید که بنشینند! درست است اسیرند ولی نباید زیر باران بمانند!»

  «حسین فریدی»


خط خطــی شده در جمعه 90/4/31ساعت 10:47 صبح به قلمِ فاطمــه یــــادگـاری ( ) |

کدخدا تکیه کلامش این بود که اگه حرف زیادی میزدی، می گفت:« قدقد نکن!»

یکبار در جزیزه ی مجنون روی ماشینی کار می کرد. یکی از بچه ها به او گفت:« کدخدا حاجی آمده!» کدخدا گفت:« قدقد نکن!»

تا اینکه حاج حسین خرازی آمد و با دست پشت کدخدا زد:« اخوی! اخوی!»

کدخدا که سخت مشغول کار بود، طبق عادت گفت:« قدقد...» و در همین حال برگشت و تاحاج حسین را دید دیگر نتوانست جمله اش را تمام کند و زبانش گرفت:« قد قد قد... قد قـ... قـ قد...»

 «خاطراتی از محمد احمدیان»


خط خطــی شده در سه شنبه 90/4/21ساعت 9:49 عصر به قلمِ فاطمــه یــــادگـاری ( ) |

   

سیدی داشتیم که کارش فقط خیس کردن بچه ها بود. یک بار یه گوشه ای گیرش آوردم و گفتم:« سید جان، آخه یه خرده مراعات کن.» گفت:« می دونی چیه؟ اصلا من همه عشقم اینه که اگه شهید شدم و رفتم بهشت، حضرت علی(ع) رو بگیرم و بندازمش توی حوض کوثر!» لبی گزیدم و با اخم گفتم:« خجالت بکش! این چه حرفیه میزنی؟!» گفت:« چی کار داری؟ اینا مسائل خانوادگیه! تو دخالت نکن!» :دی

«خاطراتی از محمد احمدیان»


خط خطــی شده در جمعه 90/4/17ساعت 10:45 عصر به قلمِ فاطمــه یــــادگـاری ( ) |

یا شهید میشی یا...

ترکش خورد به گلوی محمدعلی صنایع و از نخاعش رد شد. می دانستم چقدر درد می کشد و چه اتفاق ناگواری برایش افتاده است. تمام بدن به جز سرش فلج شده بود. حالا فرض کنید وسط معرکه جنگ و در حالی که تمام بدنش را خون گرفته بچه ها را صدا می کرد و می گفت:« اکبر! بیا ببین منو! آخه من به بابام چی بگم؟» مانده بودم که چرا به جای ناله کردن به فکر این است که به پدرش چه بگوید.

بعدها فهمیدم پدرش به او گفته:« حالا که داری میری جنگ یا باید شهید شوی یا حق نداری فلج به خانه برگردی!»

  «خاطراتی از محمد احمدیان»


خط خطــی شده در سه شنبه 90/4/14ساعت 2:57 عصر به قلمِ فاطمــه یــــادگـاری ( ) |

کلام حقیقت

 

آه، ای مردمان نیک بخت! به نوای پرسرود من گوش فرا دهید؛

چه تمامی آرزوهایم به ثمر رسیدند.

من خداوند را به دست آوردم؛ آن هستی متعال را

و تمامی دردها در من ناپدید شدند.

با گوش سپردن به کلام حقیقت

رنج ها، محنت ها و مصیبت هایم از من دور گشته اند

قدسیان و پارسایان سرشار از لذت می شوند

آنگه که کلام آن ناصح کامل را می شنوند

آنگاه که کلام حقیقی را نیوسد پارسا می شوند،

آنگاه که کلام حقیقی را گوید، مقدس می شود.

آن ناصح جاویدان، قلب هایشان را فرا خواهد گرفت.

من گواهی می دهم آنانی که خود را پایبند آن روشنگر می کنند،

نوای موسیقی بهشتی برایشان نواخته خواهد شد.

« چابچی »


خط خطــی شده در یکشنبه 89/12/15ساعت 5:47 عصر به قلمِ فاطمــه یــــادگـاری ( ) |

<      1   2   3   4   5   >>   >