دست به قلم نمیرود... انگار دیگر نمیخواهد کاغذ را با دردهایش شریک کند میترسد. . . میترسد کاغذ تاب نیاورد بعد از شنیدن این همه د ر د... آهسته میگوید... آهسته تر میگوید حرف هایش را... نمیخواهد کاغذ بشنود د ر د هایش را... د ل ت ن گ ی هایش را... قلم دوس دارد بنویسد.. حدِاقل از دلتنگی هایش. . . اما دست نمیگذارد... دست به قلم نمیرود! انگار دست نشانی اش را گم کرده بجای اینکه به قلم برود تا بنویسد رو دلم گذاشته شده و همش دلِ خونی ام را به رخم میکشد... نمیدانم چرا دست به قلم نمیرود. . . ؟! پ.ن: دست به قلم نمیرود........ !!! دل نوشته اش را خواندم. . . بهش گفتم کاش میشد این حس های قشنگ قشنگ، مسیر خانه و کاشانه ی قلب م ن را هم یاد بگیرد و سری هم به آنجا بزند. . . گفت: هستند. . . در وجودت هستند. . . در قلبت. . . تو با قلم آشتی کن. . . سراغش را بگیر. . . به دست بگیرش. . . آن حس های زیبـــا، بر روی کاغذ لب وا میکنند. . . نمیدانم از چه حرف میزد. . . قلم را برداشتم. . اما جز خط خطی های سیاه رنگ بر روی سفیدی کاغد چیزی عاید چراغ چشمانم نشد. . . :( یعنی احساسات قشنگ من این است؟ این سیاهی ها و این خط خطی ها. . . ؟! اگر چنین باشد. . . اگر احساس قشنگ من این باشد، درِ قلبم را که باید کاه گِل بگیرم هیچ، باید فاتحه اش را بخوانم و سراغ مکانی در قبرستان قلب های مرده برایش باشم. . . هی.. نوشت: می دانم. . . میدانم قلب که سیاه باشد. . . گنهکار که باشی. . . سیاهی قلبت به روحت هم میرسد. . . حتی روسیاه هم میشوی. . . پس انتظار نداشته باش با این همه سیاهی چیزی جز سیاهی، بر روی سفیدی کاغذ بیاید. . . من نوشت: انتظار چیزی بهتر از این نوشته، از حال خرابم نداشته باشین؛ شرمنده. . . التماس دعا. . . :( د گـ ر گـ و نــ م . . . :( حال این روزهای مرا هیچ قلمی قادر به نوشتن نیست. . . اما تو حسیـــن. . . که در خواندن مهارتی عجیــب داری، حرف های دلم را خوب بخوان! . . . باشد که مرهمی باشی بر زخم های نمک پاشیده شده ی دلم. . . :(
خط خطــی شده در سه شنبه 91/1/15ساعت
9:23 عصر به قلمِ فاطمــه یــــادگـاری ( ) |
خط خطــی شده در جمعه 90/10/30ساعت
4:0 عصر به قلمِ فاطمــه یــــادگـاری ( ) |
خط خطــی شده در پنج شنبه 90/10/22ساعت
2:42 عصر به قلمِ فاطمــه یــــادگـاری ( ) |