سفارش تبلیغ
صبا ویژن
از فــــرش تا عـــــــــرش

شلمچه. . .

نصفه شب باران بند آمد بود..

راوی میگفت:

نمیدانم حکمت بند آمدن این باران چیست....!؟

امــا من خوب میدانستم. . .

میدانم اشک آسمـــان تمومی نداشت،

ولی نه.. خسته هم نشده بود از این همه زار زدن..

گویی کسی در گوشش زمزمه کرده بود آیات خدا را،

آرامش کرده بود.....

خوب میدانستم کار، کار ِ شهداست. . .

آخر اینقدر گله و شکایت کردم از این پذیرایی شان

که دیگر آخر خود شرمنده شدم..

باخود گفتم درست نیست این همه گلایه...

این اوج نامردیست که به آنان بگویم بی معرفت..

به کسانی که با معرفت از پیشمان رفتند... امــا هنوز حس می شود بودنشان. . .

به کسانی که با معرفت پرباز کردندو به سوی عرش پرواز کردند...

بامعرفت هایی که پلاکشان،

دلِ هزاران هزاران نفر را می برد

و به اوج معرفت می رساند. . .

واقعا نامردیست. . . پشیمـــان شدم از این شکایت های بیجایم..

از این نامردی ام در حق شان...

به خود آمدم..

میدانستـــم با این دل رئوفشـــان تا آخر ما را  خوب بدرقه میکنند به شهرمــان. . .

و خوب هم بدرقه کردند..

و شرمندگی را در وجودم انداختند. . . :(

اروند و شلمچه خیلی خوب پذیرایمان بودند. . .

اروند. . .

و من همچنان شرمنده با باران چشمانم،

در انتظارِ پذیرفتن عذرم، بخاطرِ حرف هاو شکایت های بیجای روز قبلم... :(

 

پ.ن: شهدا العفــــــــــــو. .  .   .    .     .


خط خطــی شده در سه شنبه 90/12/9ساعت 2:18 عصر به قلمِ فاطمــه یــــادگـاری ( ) |