دل نوشته اش را خواندم. . . بهش گفتم کاش میشد این حس های قشنگ قشنگ، مسیر خانه و کاشانه ی قلب م ن را هم یاد بگیرد و سری هم به آنجا بزند. . . گفت: هستند. . . در وجودت هستند. . . در قلبت. . . تو با قلم آشتی کن. . . سراغش را بگیر. . . به دست بگیرش. . . آن حس های زیبـــا، بر روی کاغذ لب وا میکنند. . . نمیدانم از چه حرف میزد. . . قلم را برداشتم. . اما جز خط خطی های سیاه رنگ بر روی سفیدی کاغد چیزی عاید چراغ چشمانم نشد. . . :( یعنی احساسات قشنگ من این است؟ این سیاهی ها و این خط خطی ها. . . ؟! اگر چنین باشد. . . اگر احساس قشنگ من این باشد، درِ قلبم را که باید کاه گِل بگیرم هیچ، باید فاتحه اش را بخوانم و سراغ مکانی در قبرستان قلب های مرده برایش باشم. . . هی.. نوشت: می دانم. . . میدانم قلب که سیاه باشد. . . گنهکار که باشی. . . سیاهی قلبت به روحت هم میرسد. . . حتی روسیاه هم میشوی. . . پس انتظار نداشته باش با این همه سیاهی چیزی جز سیاهی، بر روی سفیدی کاغذ بیاید. . . من نوشت: انتظار چیزی بهتر از این نوشته، از حال خرابم نداشته باشین؛ شرمنده. . . التماس دعا. . . :(
خط خطــی شده در جمعه 90/10/30ساعت
4:0 عصر به قلمِ فاطمــه یــــادگـاری ( ) |