یکی از سخن می گوید... دیگری از از مهرِ پاییزی اش.. و آن یکی از و اما مـ ن در این میان.. دلـ م به حال تابستانـ م می سوزد. . که همیشه مظلومانه گوشه ای به تماشای دیگر فصل ها وعاشقانشان نشسته است... تــیـــری که از هرزاویه مات و مبهوتش میشوم، در مرورِ دفترچه خاطراتِ ذهنِ خسته ام میبینم تمامِ خاطرات شیرین و تلخ و ریز و درشتـ م در آن خط خطی شده است... ولی هیچگاه از آن ها سخن نگفته ام.. ریزنوشت: دلـ م این روزها بی بهانه، بهانه ی تابستان را میکند. . کاش تابستان این نزدیکی بود، صدایـ م را می شنید و زودتر از زمانِ مقرر به سراغم می آمد. . . پ.ن1: این پست هرچند آبکی، اما.. حرفِ دلِ یک ادم است! هرچند بیشتر به دلیلِ خاکروبیِ وبم گذاشتمش. . پ.ن2: از تمامِ دوستانی که مدتیه کم لطفی میکنم و سری بهشون نمیزنم عذرمیخوام قول میدم به زودی سرزده، سـر زده، یه سری بهشون بزنم..! پ.ن3:ممنون باوجود این کم لطفی، هنوز شما این خواهرِ کوچیکتون رو فراموش نکردین:) پ.ن4: این روزها.. به شدّت... ملتمسِ دعایم...
خط خطــی شده در جمعه 91/11/20ساعت
1:16 عصر به قلمِ فاطمــه یــــادگـاری ( ) |