سفارش تبلیغ
صبا ویژن
از فــــرش تا عـــــــــرش

 

خودت را به او بسپار

که تنها او و هرآنچه که از برای او باشد باقی

 و مابقی فانی ست.

 خودت را به او بسپار که نیست گریزی جز به درگاهش؛

نیست پناهی جز به سویش؛

نیست مقصدی جز به رویش؛

نیست نجاتی از او جز درگاه پر از رحمتش؛

اویی که امیدی نیست جز به او.

خودت را به او بسپار که باغ طربناک هستی

از وجود پرفروغ او رونق می پذیرد

و جملگی از وجود او هستی می یابند.

خودت را به او بسپار که از آن اوست نمونه ی اعلی؛

ای که از اوست نمونه های برتر؛ ای که از اوست پایان و آغاز؛

ای که از اوست بهشت آسایش؛ ای که از اوست آیات بزرگتر؛

ای که از اوست نام های بهتر؛

ای که از اوست عرش و فرش ؛

ای که از اوست آسمان های بلند.

خودت را به او بسپار که بر قامت نیازهای ما

جامه ی لطف و رحمت می پوشاند؛

اویی که امید ماست در سختی ها و مصیبت ها؛

مونس ما در وحشت، یار ما در غربت.

دادرس ما در هنگام گرفتاری؛

راهنمای ما در هنگام حیرانی.

ثروت ما در هنگام نداری و پناه ما در پریشانی.

خودت را به او بسپار که بهترین آمرزندگان است

و در توبه و بخشش و رحمت او

همیشه به روی تمام بندگانش باز است.

خودت را به او بسپار

که بهترین یاور و دوست و همدم و همراز انسان است

و کسی را بهتراز او نخواهی یافت.

خودت را به او بسپار

که ذره یی از پاداش اعمال و کردار نیکوی انسان را

فروگذار نخواهد کرد.

خودت را به او بسپار

که حیات انسان را جاودان کرده

و هرکس را مسئول اعمال و کردار خود دانسته.

خودت را به بسپار

که تنها از اوست عزت و سربلندی و زیبایی

و از اوست برازندگی و توانایی.

« کارون مطلّبی »


خط خطــی شده در یکشنبه 89/10/26ساعت 3:11 عصر به قلمِ فاطمــه یــــادگـاری ( ) |

خدایا ...

خدایا! خوب می دانم که مرا در میان

رنج هدایت می کنی، نه بر گرداگرد آن.

حتی اگر از دل تاریکی بگذرم

و دستت را نیابم، نمی ترسم؛ زیرا تو با منی.

ای روح من! چرا افسرده ای؟

چرا این چنین پریشان گردیده ای؟

امیدت به او باشد.حتی در این حال

هم او را ستایش خواهم کرد که او

ناجی و خدایم است..

« یوهان اسمیت » 


خط خطــی شده در سه شنبه 89/10/21ساعت 11:0 عصر به قلمِ فاطمــه یــــادگـاری ( ) |

شهید

کبوترها، کبوترها ، به دل جویی ازآن بالا

نگاهی زیر پا گاهی اسیران قفس ها را !

خوشا پروازتان  باهم ، بلند آوازتان باهم

به یاد آرید ماراهم در آن پروازکردن ها..


خط خطــی شده در یکشنبه 89/10/12ساعت 2:48 عصر به قلمِ فاطمــه یــــادگـاری ( ) |

 

اگر فتح المبین پیروز نمی شد، تا پنج عملیات هم نمی شد این زمین های بزرگ و سایت ها را آزاد کرد. چون عراقی ها حالت هجومی داشتند. از این عملیات به بعد، عراقی ها دست و پایشان را جمع کردند. میدان مین گستردند و مجبور شدند به حالت تدافعی بروند.

امروز نیز به یادبود شهیدان این منطقه ، یادمان زیبایی ساخته اند تا تو شاید بتوانی در فضای همان روزها قدم بزنی. شیار های کوچه مانندی که آهسته تو را از خود عبور می دهند تا آرام آرام دلت نرم شودو آشتی کنی با هرآنچه از یاد برده ای.

سی امین سال هفته ی دفاع مقدس بر بسیجی های باقیمانده ی جبهه ی جنگ!! مبارک باد


خط خطــی شده در چهارشنبه 89/6/31ساعت 11:42 عصر به قلمِ فاطمــه یــــادگـاری ( ) |

 

 صفحه حوادث رمضان خبر موثق از دستگیری شیطان میدهد..اندوخته هایت پر برکت

 

یارب ز تو امروز عطا می طلبم
هشیاری و بخشش خطا می طلبم
مقبولی روزه و نماز و طاعات
از درگه لطفت به دعا می طلبم

  


خط خطــی شده در شنبه 89/6/6ساعت 8:51 عصر به قلمِ فاطمــه یــــادگـاری ( ) |

 

  « فرا رسیدن ماه زولبیا و بامیه، بیخوابی شبانه،‍ گرسنگی روزانه، پرخوری سحرانه، افطاری شاهانه، و توقع آمرزش سالانه  مبارک باد »

ولی از شوخی گذشته  آغاز رمضان، « شهر عشق و عرفان » و « بحر فیض و احسان »، این ماه شب زنده داری عشاق و بیدار باش وجدان بر همه شما دوستان عزیز و تمامی مسلمانان جهان مبارک!

التماس دعا ، دوستان!


خط خطــی شده در جمعه 89/5/22ساعت 6:46 عصر به قلمِ فاطمــه یــــادگـاری ( ) |

یک نفر دلش شکسته بود / توی ایستگاه استجابت دعا / منتظر نشسته بود / منتتظر،ولی دعای او / دیر کرده بود / او خبر نداشت که دعای کوچکش / توی چار راه آسمان / پشت یک چراغ قرمز شلوغ گیر کرده بود...

 

او نشست و باز هم نشست
روزها یکی یکی
از کنار او گذشت
 

روی هیچ چیز و هیچ جا
از دعای او اثر نبود
هیچ کس
از مسیر رفت و آمد دعای او
با خبر نبود

 

با خودش فکر کرد
پس دعای من کجاست؟
او چرا نمی رسد؟
شاید این دعا
راه را اشتباه رفته است!
پس بلند شد
رفت تا به آن دعا
راه را نشان دهد
رفت تا که پیش از آمدن برای او
دست دوستی تکان دهد
رفت
پس چراغ چار راه آسمان سبز شد
رفت و با صدای رفتنش
کوچه های خاکی زمین
جاده های کهکشان
سبز شد

 

او از این طرف، دعا از آن طرف
در میان راه
باهم آن دو رو به رو شدند
دست توی دست هم گذاشتند
از صمیم قلب گرم گفت و گو شدند
وای که چقدر حرف داشتند

 

برفها
کم کم آب می شود
شب
ذره ذره آفتاب می شود
و دعای هر کسی
رفته رفته توی راه
مستجاب می شود


«‏ عرفان نظرآهاری »  


خط خطــی شده در چهارشنبه 89/4/30ساعت 5:5 عصر به قلمِ فاطمــه یــــادگـاری ( ) |

...

گفتند: چهل شب حیاط خانه ات را آب و جارو کن. شب چهلمین،خضر(ع) خواهد آمد. چهل سال خانه ام را رفتم و روبیدم و خضر (ع) نیامد. زیرا فراموش کرده بودم حیاط خلوت دلم را جارو کنم.

***

گفتند: چله نشینی کن. چهل شب خودت باش و خدا و خلوت. شب چهلمین بربام آسمان خواهی رفت. و من چهل سال از چله بزرگ زمستان تا چله کوچک تابستان را به چله نشستم،اما هرگز بلندی را بوی نبردم. زیرا از یاد برده بودم که خودم را به چهلستون دنیا زنجیر کرده ام.

***

گفتند: دلت پرنیان بهشتی است. خدا عشق را در آن پیچیده است. پرنیان دلت را وا کن تا بوی بهشت در زمین پراکنداه شود.

چنین کردم،بوی نفرت عالم را گرفت. و تازه دانستم بی آنکه باخبر باشم،شیطان از دلم چهل تکه ای برای خودش دوخته است.

به این جا که می رسم،ناامید می شوم،آنقدر که می خواهم همه ی سرازیری جهنم را یکریز بدوم.

اما فرشته ای دستم را می گیرد و می گوید: هنوز فرصت است،به آسمان نگاه کن. خدا چلچراغی از آسمان آویخته است که هر چراغش دلی است. دلت را روشن کن. تا چلچراغ خدا را بیفروزی.

فرشته شمعی به من می دهد و می رود .

...

راستی امشب به آسمان نگاه کن،ببین چقدر دل درچلچراغ خدا روشن است.

برگرفته از: کتاب « در سینه ات نهنگی می تپد »

نوشته ی : « عرفان نظرآهاری »

 


خط خطــی شده در جمعه 89/4/25ساعت 4:3 عصر به قلمِ یــــادگـاری ( ) |

در بیمارستانی ، دو مرد بیمار در یک اتاق بستری بودند. یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش بنشیند . اما بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد و همیشه پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد.آنها ساعت ها با یکدیگر صحبت می کردند، از همسر، خانواده، خانه، سربازی یا تعطیلاتشان با هم حرف می زدند.
هر روز بعد از ظهر ، بیماری که تختش کنار پنجره بود ، می نشست و تمام چیزهایی که بیرون از پنجره می دید برای هم اتاقیش توصیف می کرد. بیمار دیگر در مدت این یک ساعت ، با شنیدن حال و هوای دنیای بیرون ، روحی تازه می گرفت. این پنجره ، رو به یک پارک بود که دریاچه زیبایی داشت مرغابی ها و قوها در دریاچه شنا می کردند و کودکان با قایقهای تفریحی شان در آب سر گرم بودند. درختان کهن ، به منظره بیرون ، زیبایی خاصی بخشیده بود و تصویری زیبا از شهر در افق دوردست دیده می شد. همان طور که مرد کنار پنجره این جزئیات را توصیف می کرد ، هم اتاقیش چشمانش را می بست و این مناظر را در ذهن خود مجسم می کرد.روزها و هفته ها سپری شد.

یک روز صبح ، پرستاری که برای حمام کردن آنها آب آورده بود ، جسم بی جان مرد کنار پنجره را دید که با آرامش از دنیا رفته بود . پرستار بسیار ناراحت شد و از مستخدمان بیمارستان خواست که مرد را از اتاق خارج کنند. مرد دیگر تقاضا کرد که تختش را به کنار پنجره منتقل کنند . پرستار این کار را با رضایت انجام داد و پس از اطمینان از راحتی مرد، اتاق را ترک کرد.آن مرد به آرامی و با درد بسیار ، خود را به سمت پنجره کشاند تا اولین نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیندازد . بالاخره او می توانست این دنیا را با چشمان خودش ببیند.

در کمال تعجت ، او با یک دیوار مواجه شد. مرد ، پرستار را صدا زد و پرسید که چه چیزی هم اتاقیش را وادار می کرده چنین مناظر دل انگیزی را برای او توصیف کند ! پرستار پاسخ داد: شاید او می خواسته به تو قوت قلب بدهد. چون آن مرد اصلا نابینا بود و حتی نمی توانست دیوار را ببیند..


خط خطــی شده در چهارشنبه 89/4/16ساعت 2:9 عصر به قلمِ فاطمــه یــــادگـاری ( ) |

دو دوست با پای پیاده از جاده ای در بیابان عبور میکردند.بین راه سر موضوعی اختلاف پیدا کردند و به مشاجره پرداختند.یکی از آنها از سر خشم؛بر چهره دیگری سیلی زد. دوستی که سیلی خورده بود؛سخت آزرده شد ولی بدون آنکه چیزی بگوید،روی شنهای بیابان نوشت((امروز بهترین دوست من بر چهره ام سیلی زد.))آن دو کنار یکدیگر به راه خود ادامه دادند تا به یک آبادی رسیدند.تصمیم گرفتند قدری آنجا بمانند و کنار برکه آب استراحت کنند.ناگهان شخصی که سیلی خورده بود؛لغزید و در آب افتاد.نزدیک بود غرق شود که دوستش به کمکش شتافت و او را نجات داد.بعد از آنکه از غرق شدن نجات یافت؛یر روی صخره ای سنگی این جمله را حک کرد:((امروز بهترین دوستم جان مرا نجات داد)) دوستش با تعجب پرسید:((بعد از آنکه من با سیلی ترا آزردم؛تو آن جمله را روی شنهای بیابان نوشتی ولی حالا این جمله را روی تخته سنگ نصب میکنی؟)) دیگری لبخند زد و گفت:((وقتی کسی مارا آزار میدهد؛باید روی شنهای صحرا بنویسیم تا بادهای بخشش؛آن را پاک کنند ولی وقتی کسی محبتی در حق ما میکند باید آن را روی سنگ حک کنیم تا هیچ بادی نتواند آن را از یادها ببرد.))


خط خطــی شده در یکشنبه 89/4/13ساعت 10:37 عصر به قلمِ فاطمــه یــــادگـاری ( ) |

<      1   2   3   4   5   >>   >