سلام گذري اومده بودم . از وبتون لذت بردم. منم توي بلوغ داستان ميزنم منتها داستانهايي كه خودم مينويسم . نمونه اش رو هم برات ميارم. خاستي استفاده كن:
امتحان عاشقي
کوچه اي محل رد شدن روزانه پسري جوان بود. روزي دختري زيبا روي از آن کوچه عبور مي کرد . پسر دلش با ديدن آن دلبر، دوام نياورد و دنبال دختر به راه افتاد. دختر متوجه پسر شد و پرسيد : چه ميخواهي؟
پسر با صدايي لرزان جواب داد : عاشق تو گشته ام و دلباخته ات شده ام . دختر گفت : گمان نکنم آيين دلدادگي آموخته باشي.
فرداي روز نيز پسر در همان گذر منتظر دختر بود و به محض ديدنش جلو آمد. دختر گفت باز که آمدي. پسر اظهار عشق کرد. دختر زيبا گفت من در چشمهايت رسم عاشقي نمي بينم. شايد خواهان جمال و زيبايي صورتم شده اي . پسر بر عشق اصرار کرد . دختر گفت : به هر حال فردا روز امتحان عاشقي است شايد ورق برگردد. اين را گفت و رفت.
پسر شب را در فکر امتحان به سر برد. که آزمايش چيست و نتيجه چه خواهد شد. صبح فردا دختر، با جلوه اي زيباتر از روزهاي قبل آمده بود. پسر جوان دوباره پشت سر دختر زيبا به راه افتاد. دختر گفت اي پسر تو که اينگونه شيفته من شده اي اگر خواهر زيبا و دلرباي مرا مي ديدي چه ميکردي؟!!
خواهرم بسيار لطيف تر و در اين شهر، زيبا روي ترين است و خيلي ها شيفته او شده اند. امروز خواهر پري چهره ام را با خود آورده ام و الان پشت سر تو ايستاده. پسر بي درنگ به عقب برگشت!!!
ولي ....
ولي خبري از خواهر فرشته خوي دختر نبود ، که نبود.
پسر گفت: اين را که دروغ گفتي ؛ امتحانت را بگو چيست؟
دختر تبسمي کرد و گفت: ورقه ها را جمع کردند؛ امتحان تمام شد. برو راه خود گير. روز اول گفتم که از چشم هايت مشق عاشقي نمي خوانم. تو عاشق نيستي. تو خواهان صورت هاي زيبايي.
اگر عاشق بودي وقتي معشوق روبروي تو ايستاده ، براي ديدن صورتي زيبا به عقب بر نمي گشتي. چرا که هنگام وصال ، محب از محبوب و عاشق از معشوق روي برنمي گرداند، حتي براي لحظه اي!!!!
دختر اينها را گفت و ناپديد شد.
پسر کمي انديشه کرد ، آهي سرد کشيد و گفت:
به خاطر امتحاني که در آن رد شدم ، ديگر از اين کوچه رد نخواهم شد.
اما ...........
اماآنانکه ادعاي عشق خدايي ميکنند ولي حواسشان هميشه به غير خداست، چه موقع و چگونه امتحان خواهند شد؟ نکندکه ورقه ها را پخش کرده اند و امتحان شروع شده
است؟؟!! ...........