سفارش تبلیغ
صبا ویژن
از فــــرش تا عـــــــــرش

امام جعفر صادق (ع)

نام : جعفر

لقب : صادق

کنیه : ابو عبدالله

نام پدر : محمّد

نام مادر : فاطمه دختر محمّد بن ابوبکر

تاریخ تولّد : 17 ربیع الاول 83 هجری ، مدینه

تاریخ شهادت : 25 شوال 148 هجری

محل دفن : قبرستان بقیع ، مدینه

مدّت امامت : 31 سال

 ***

شهادت ...

در سال 147 هجری منصور ، خلیفه ی عباسی ، از بغداد به مدینه آمد . منصور به وزیرش دستور داد که امام صادق را نزد او بیاورد .

وزیر به منزل امام صادق رفت و به او خبر داد که خلیفه می خواهد شما را ببیند . امام صادق لباس پوشید و از خانه بیرون زد و نزد منصور رفت . منصور با دیدن امام صادق ، از جای خود بلند شد و با عصبانیّت گفت:« شنیده ام که مردم عراق و ایران تو را رهبر و امام خود می دانند . آیا می دانی که این مسئله خلافت من را سست می کند ؟ اگر دست از کارهایت بر نداری مطمئن باش که تو را می کشم .»

امام صادق با شنیدن این حرف گفت:« خداوند به سلیمان پیامبر نعمت های زیادی بخشید و سلیمان هم خدا را شکر گفت . در عوض ، ایّوب پیامبر که پیش از سلیمان بود به گرفتاری ها و بلا های زیادی مبتلا شد ؛ امّا ایّوب هم صبر پیشه کرد و خدا را شکر گفت .»

حرف امام باعث شد که منصور به خود بیاید . از آن حالت خشم و عصبانیت به حالت عادی برگشت و به امام صادق احترام گذاشت . وقتی امام می خواست به خانه اش برگردد ، منصور او را تا خانه اش همراهی کرد .

مدتی از آن حادثه گذشت . منصور که نمی توانست کینه و ئشمنی خود را نسبت به امام صادق فراموش کند ، به این فکر افتاد که مخفیانه امام را شهید کند . این بود که مقداری سم به یکی از اطرافیانش داد تا هر طور شده امام را به شهادت برساند . ماموران منصور مقداری انگور خریدند و انگور ها را به سم آغشته کردند و امام را مجبور کردند که از آن انگور ها بخورد .

بدین وسیله امام مسموم شد و در بستر بیماری افتاد . امام صادق که حس کرده بود با این بیماری از دنیا می رود ، اقوام و خویشاوندان را جمع کرد و به آن ها سفارش کرد که هرگز خدا را فراموش نکنند ؛ نمازی را که پیوندی است با خداوند بر پا دارند و همیشه به دیدن اقوام و آشنایان خود بروند .

... سرانجام در روز 25 شوال سال 148 هجری ، امام صادق در سن 65 سالگی به شهادت رسید و از دنیا رفت . پیکر پاک آن حضرت را در قبرستان بقیع ، در کنار پدر و پدر بزرگ و جدش به خاک سپردند . آن روز در مدینه ، شیعیان امام همه گریان بودند .....

« شهادت صادق آل محمّد بر تمام شیعیانان تسلیت باد ... »

 


خط خطــی شده در سه شنبه 88/7/21ساعت 7:50 عصر به قلمِ فاطمــه یــــادگـاری ( ) |

چراغ تجربه

« تجربه » چراغ راه زندگی است .

این چراغ ها را در زندگی خودمان و دیگران ، روشن نگه داریم .

اگر شعله و نوری در تجارت حیات است ، چه بسا از « سوختن » یک جان و شعله کشیدن یک « زندگی » است . چه بهتر که آن را نثار راه « نوآمدگان » کنیم که در آغاز راهند .

شما تا کنون ، چند نمونه از اینگونه « مشعل » ها را سر راه تاریک دیگران روشن کردید ؟

کاش انسان ها ، تجربه های آزموده را دو بار تجربه نکنند .

پس « آینه ی عبرت » به درد چه روزگاری می خورد ؟

خیلی ها با دیدن یک « محبّت » دل می بازند و خام می شوند

جوانی و کم تجربگی و غرور هم به کمک هم می آیند و یک « زندگی » که می توانست شاداب و پر امید و با صفا باشد ، به « گورستانی تیره و سرد » تبدیل می شود .

خوشا به حال آنان که هنوز « عصب غیرت » و « رگ جوانمردی » در وجودشان از حس و حرکت نیفتاده است .

اگر گل نیستی ، خار هم مباش ! ...

این طوری بهتر است .


خط خطــی شده در سه شنبه 88/7/7ساعت 7:51 عصر به قلمِ فاطمــه یــــادگـاری ( ) |

... و کمی بعد جنگ شروع شد ؛ 31 شهریور 59 ، هواپیما های عراقی آمدند و شهر های ما را بمب باران کردمد و تانک هایشان زمین های فرّاخ خوزستان را گرفتند .

ویرانی بود و نا امنی و مرگ که سرک کشیدند . کشوری که خدا می داند چند حزب داشت ، بیش از همه یک صدا شد . امام (ره) گفت : « دزدی آمده ، سنگی انداخته و رفته ... » کسی باید به این دزد سیلی آب داری می زد ...

 

هفته ی دفاع مقدس مبارک باد

( دوستان ، ببخشید کمی دیر تبریک گفتم ؛ خب بالاخره مدرسه شروع شده و درس و هزار مکافات دیگه ... !!!! )


خط خطــی شده در یکشنبه 88/7/5ساعت 2:50 عصر به قلمِ فاطمــه یــــادگـاری ( ) |

حجاب

گل عفاف ، در بوستان حجاب می روید .

بی حجابی ، همچون شاخه ای بیرون از حصار باغ است ، که طمع هر رهگذر را به سوی خود جلب می کند .

هیچ کس با نام « آزادی » دیوار خانه ی خود را بر نمی دارد و شب ها در خانه ی خود را باز نمی گذارد .

گوهر عفاف و پاکی کم ارزش تر از پول و جواهرات نیست .

کسی که « کودک عفاف » را جلوی صد ها گرگ گرسنه می برد و به تماشا می گذارد ، روزی هم « پشت دیوار ندامت » اشک حسرت خواهد ریخت .

حجاب ، همچون یک توری ، مانع ورود حشرات نگاه های مسموم است . کسی که راه ورود مگس های مزاحم را می بندد ، خود را « مصون » ساخته است ، نه محدود .

زن به خاطر کرامت و ارزشی که دارد نباید خود را حراج کندو در بازار سوداگران شهوت ، خود را به چند نگاه و لبخند بفروشد .

حجاب ، مثل در یک شیشه عطر ، مانع پریدن عطر عفاف می شود ؛ نباید گذاشت پای بیگانه ، وارد مزرعه ی نجابت شود و بوته های نورس عصمت را لگد مال کند .

حجاب ، زندان نیست که زنان در آن محبوس باشند ، بلکه قلعه و دژی است که از ورود غارتگران و مهاجمان جلوگیری می کند . زنان باحجاب ، قلعه نشینانی اند که به مزاحمان ، اجازه ی ورود به حریم عفاف نمی دهند .

اگر چشم ، دریای هوس شود ، قایق گناه در آن حرکت می کند ...


خط خطــی شده در جمعه 88/7/3ساعت 1:14 عصر به قلمِ یــــادگـاری ( ) |

قیمت انسانیّت

انسان های بلند همت ، هیچ گاه خودشان را ارزان نمی فرو شند . آنان که در مقابل یک چشمک و ناز و خنده و وعده ، خلع سلاح می شوند و سپر می اندازند و دامن اختیار از دست می دهند ، قیمت خود را نمی دانند و از نرخ « بازار ارزش ها » بی خبرند .

اگر دل به چیزی می بندی ، به چیزی ببند که بیرزد ؛ اگر عشق می ورزی ، عاشق چیزی شو که تو را هم قیمتی کند ، نه آنکه تو را از ارزش بیندازد .

حیف است که دل ها بی در و دروازه باشند و عشق ها بی هویت و بی شناسنامه .

کاش انسان ها ، به اندازه ی کالایی که می خرند ، در دل بستن ها و محبت پیدا کردن ها هم حوصله و وسواس به خرج دهند .

کاش عشق ها اینقدر حراج و بی قیمت و کوچه بازاری و دست مالی شده نبود .

راستی ارزش خود را می دانی ؟


خط خطــی شده در پنج شنبه 88/7/2ساعت 5:39 عصر به قلمِ فاطمــه یــــادگـاری ( ) |

جوانی

« جوانی » زیباترین گلی است که در بوستان عمر می شکفد .

اما... عمرش کوتاه است و گلبرگ هایش لطیف و بسیار آسیب پذیر .

جوانان اگر خود را باور کنند ، تباه نمی شوند . جوانی بهترین فصل رسیدن به « خود باوری » و « خدا باوری » است .

جوانان اگر از « پند پیران » و « تجربه ی بزرگان » بهره بگیرند ، کمتر دچار حسرت می شوند .

آن که « نقد جوانی » را رایگان و ارزان از دست می دهد ، کوله باری از حسرت را تا قیامت باید به دوش بکشد ، چرا ؟ ... حیف نیست ؟

« جوانی » موسم افشانی بوستان عمر و فصل شکوفه باران  زندگی است .

نشود و اگر « بلبل » بر شاخسار عمرمان ترانه ی زیبای « پاکی » نخواند ، ما همان خزان زده ی سرد و خمودیم ؛ هر چند صد ها بهار بیاید و بگذرد !

کاش قدر جوانی را بدانیم ! ...


خط خطــی شده در دوشنبه 88/6/30ساعت 3:57 عصر به قلمِ فاطمــه یــــادگـاری ( ) |

صفات شیعیان

امیر المومنین علی علیه السلام در شبی مهتابی از شهر بیرون آمد و به قصد و عزم رفتن صحرا حرکت کرد . گروهی نیز به دنبال آن حضرت برفتند . حضرت ایستاده ، به آنان فرمود : شما کیستید ؟ گفتند : ای امیرالمومنان ، ما شیعیانان تو هستیم . حضرت به دقت به چهره هایشان نگریست ؛ آنگاه فرمود : چگونه است که سیمای شیعه در شما نمی بینم ؟ گفتند : ای امیرالمومنان ، سیمای شیعه چیست ؟ فرمود : زردچهرگان از بیداری ، و خراب چشمان از گریه ، و خمیده پشتان از ایستادن ، و تهی دلان از روزه ، و لب خشکان از دعا و بر آنان گرد خاشعین و فروتنان نشسته باشد .

منبع : کتاب یکصد و ده درس زندگی


خط خطــی شده در جمعه 88/6/27ساعت 4:56 عصر به قلمِ فاطمــه یــــادگـاری ( ) |

رابطه ی علم و ایمان  ( استاد شهید مرتضی مطهری)

علم و ایمان متمم و مکمل یکدیگرند.

علم نیمی از ما را می سازد و ایمان نیمی دیگر را هماهنگ با آن.

علم به ما روشنایی و توانایی می بخسد و ایمان عشق و امید و گرمی.

علم ابزار می سازد و ایمان مقصد.

علم سرعت می دهد و ایمان جهت.

علم توانستن است و ایمان خوب خواستن.

علم می نمایاند که چه هست و ایمان الهام می بخشد که چه باید کرد.

علم انقلاب بیرون است و ایمان انقلاب درون.

علم جهان را جهان آدمی و می کند و ایمان روان را روان آدمیّت می سازد.

علم وجود انسان را به صورت افقی گسترش می دهد و ایمان به شکل عمودی بالا می برد.

علم طبیعت ساز است و ایمان انسان ساز.

علم زیبایی عقل است و ایمان زیبایی روح.

علم زیبایی اندیشه است و ایمان زیبایی احساس.

علم امنیّت بیرونی می دهد و ایمان امنیّت درونی.

علم در مقابل هجوم بیماری ها ، سیل ها ، زلزله ها و توفان ها ایمنی می دهد و ایمان در مقابل اضطراب ها ، تنهایی ها ، احساس بی پنایی ها و پوچ انگاری ها.

علم جهان را با انسان سازگار می کند و ایمان انسان را با خودش.

 

از کتاب : انسان و ایمان

استاد شهید مرتضی مطهری


خط خطــی شده در پنج شنبه 88/6/19ساعت 5:43 صبح به قلمِ فاطمــه یــــادگـاری ( ) |

اگر بخواهی می توانی ...

عمر به سرعت می گذرد و امروز همان فردای دیروز است.پس مانند چوب خشکی مباش که خود را به دست امواج می سپارد تا آب او را به هر سو که خواست ببرد ، بسان شناگر ماهری باش که حتی بر خلاف جریان آب نیز شنا می کند ؛ تا بداند اگر بخواهد می تواند.

¯در آینده ...

آنچه اهمیت خواهد داشت چیزی نیست که تو آموخته ای ، بلکه چیزی است که به دیگران آموزش دادی .

¯ آنچه اهمیت خواهد داشت این است که در چه مدتی ، توسط چه کسی ، و برای جه جیزی در یاد و خاطره ها زنده خواهی شد.


خط خطــی شده در جمعه 88/6/13ساعت 4:8 عصر به قلمِ فاطمــه یــــادگـاری ( ) |

عشق و دیوانگی

در زمان های بسیار قدیم ،وقتی که پای بشر هنوز به زمین نرسیده بود ،فضیلت ها و تباهی ها دور هم جمع شدند ؛ خسته تر و کسل تر از همیشه . ناگهان ذکاوت گفت : بیایید یک بازی بکنیم مثلا قایم باشک . همه از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فورا فریاد زد : من چشم می گذارم . از آنجا که هیچکس دوست نداشتدنبال او بگردد همه قبول کردند.دیوانگی جلوی درخت ها رفت و چشم هایش را بست و شروع کرد : یک ... دو ... سه ... .همه رفتند تا جایی پنهان شوند؛ لطافت خود را به شاخه ی ماه آویخت ، خیانت در داخل انبوهی از زباله رفت ، اصالت در میان ابرها ، هوس به مرکز زمین ؛ دروغ گفت : زیر سنگی پنهان می شوم ولی به ته دریا رفت ، طمع داخل کیسه ای که خودش بافته بود ...

ودیوانگی ...

مشغول شمردن بود : هفتاد و نه ... هشتاد ... هشتاد و یک ...

همه پنهان شده بودند به جز عشق که همواره مردد بود و نمی توانست تصمیم بگیرد و جای تعجب هم نیست چون همه می دانیم پنهان کردن عشق ، کار دشواری است .

دیوانگی به پایان شمارش رسید : نود و پنج ... نود و شش ... نود و هفت ...

هنگامی که دیوانگی به صد رسید ، عشق پرید و در بین یک بوته گل رز پنهان شد.

دیوانگی فریاد زد : دارم میام . و اولین کسی رو که پیدا کردتنبلی بود و ....

یکی یکی همه رو پیدا کرد به جز عشق . او از یافتن عشق نا امید شده بود . حسادت به او گفت : عشق پشت بوته ی گل رز است . دیوانگی شاخه ی چنلک مانندی را از درخت کند و با شدت و هیجان زیاد در بوته فرو کرد . دوباره و دوباره ...

تا با صدای ناله ای متوقف شد . عشق بیرون آمد ، با دست هایش جلوی صوزت خود را پوشانده بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد . شاخه به چشم او فرو رفته بود و او نمی توانست جایی را ببیند ؛ عشق کور شده بود . دیوانگی گفت : من چه کردم ؟ وای بر من . چگونه می توانم جبران کنم ؟عشق گفت : تو نمی توانی جبران کنی ، فقط اگر می خواهی به من کمک کنی راهنمای من باش .

اینگونه است که از آن روز عشق کور است و دیوانگی همواره کنار اوست.


خط خطــی شده در چهارشنبه 88/6/11ساعت 7:50 صبح به قلمِ فاطمــه یــــادگـاری ( ) |

<   <<   6   7   8      >