سفارش تبلیغ
صبا ویژن
از فــــرش تا عـــــــــرش

مردمِ این شهـر مرا نمی فهمند. . .

خسته ام خدایــا...

کمی مرا

در آغوشت بخوان؛

با لالایی ای از جنسِ کودکانه . . .

خسته ام...

چشمــانــم..

دلم...

چشمــانـم تــار می بیند و دلـم تــارتـــر. ..

تقصیرمن نبود!!

مراقب دلم بودم...

گوشه ای گذاشته بودمش

خوابی با طعمِ آرامش. . .

تا دستِ مردمِ شهــر

به آن نرسد

و اذیتش نکنند،

سربه سرِ دلــم نگذارند. . .

اما آن کودک همســایه

ــ همان که وسعت مالی پدرش نمیکشید

تا اسباب بازی ای برایش بگیرد ــ

او

وقتی که دلـم را

کنجی از اتـاق

تنهــا دیــد،

برای فرار از تنهاییِ خـــود

سراسیمـه سویش رفت

و به بازیش گرفت...

آن روزهــا دلِ من

زنگِ تفریحش شده بودو

اسباب بازی. . .

تا امـروز که دل دست خورده ام را

پس گرفتــم از او...

تا سینــه ام خالی از قلـب نباشد؛

حتی از نوعِ دستِ دومش!...

قلبم را درونش پـیـنـه زدم

تا دیگـر اشتباه نگیرندش...

خدایا، خسته ام. . .

میخواهـــم بخـــوابـــم.. . .

خوابی با طعــمِ آرامـــش ...

از جنــس ابدیت. . .

پرده ی پنجــره گوش هـایــم

منتظرنــد

تا با آهـنــگ لالایی ات

برقصنــد،

به آرامــش برسنــد

و به خواب روند. . .


خط خطــی شده در جمعه 91/3/5ساعت 5:26 عصر به قلمِ فاطمــه یــــادگـاری ( ) |